اشعار کوتاه خاقانی (زیباترین اشعار کوتاه و بلند خاقانی)

اشعار کوتاه خاقانی را در تک متن بخوانید. افضل‌الدّین بدیل بن علی خاقانی شروانی، متخلّص به خاقانی (۵۲۰ قمری در شَروان – ۵۹۵ قمری در تبریز) از جملهٔ نامدارترین شاعران ایرانیو بزرگ‌ترین قصیده سرایان تاریخ شعر و ادب فارسی به‌شمار می‌آید. از القاب مهم وی حَسّان العجم است. آرامگاه وی واقع در شهر تبریز ایران است.

اشعار کوتاه خاقانی (زیباترین اشعار کوتاه و بلند خاقانی)

اشعار کوتاه و زیبا از خاقانی

بی زحمت تو با تو وصالی است مرا

فارغ ز تو با تو حسب حالی است مرا

در پیش خیال تو خیال است تنم

پیوند خیال با خیالی است مرا

غم کرد ریاض، جانِ مه و سال مرا

آئینه ندارد دلِ خوش‌حال مرا

صیاد ز بس که دوستم می‌دارد

بسته است در آغوشِ قفس بال مرا

دل خاص تو و من تن تنها اینجا

گوهر به کفت بماند و دریا اینجا

در کار توام به صبر مفکن کارم

کز صبر میان تهی‌ترم تا اینجا

ای دوست غم تو سربه سر سوخت مرا

چون شمع به بزم درد افروخت مرا

من گریه و سوز دل نمی‌دانستم

استاد تغافل تو آموخت مرا

عشق تو بکشت عالم و عامی را

زلف تو برانداخت نکونامی را

چشم سیه مست تو بیرون آورد

از صومعه بایزید بسطامی را

مطلب مشابه: اشعار کوتاه جهان ملک خاتون؛ قشنگ ترین مجموعه شعر شاعر قدیمی زن

اشعار کوتاه و زیبا از خاقانی

می‌ساخت چو صبح لاله‌گون رنگ هوا

با توبهٔ من داشت نمک جنگ هوا

هر لکهٔ ابرم چو عزائم خوانی

در شیشه پری کرد ز نیرنگ هوا

عیسی لب و آفتاب روئی پسرا

زنار خط و صلیب موئی پسرا

لشکرکشی و اسیر جوئی پسرا

خاقانی اسیر شد چه گوئی پسرا

عکس نوشته اشعار خاقانی

ای تیر هنر صهیل و برجیس لقا

شعری فش و فرقدفر و ناهید صفا

پیش رخ تو ماه و سماک و جوزا

خوارند چو پیش مهر پروین و سها

پذرفت سه بوس از لب شیرین ما را

یک شب به فریب داشت غمگین ما را

گفتم بده آن وعدهٔ دوشین ما را

دستی بزد و نکرد تمکین ما را

ای دوست اگر صاحب فقری و فنا

باید که شعورت نبود جز به خدا

چون علم تو هم داخل غیر است و سوی

باید که به علم هم نباشی دانا

از من شب هجر می‌بپرسید حباب

دریای غمم کدام آرام و چه خواب

در دل بود آرام و خیالی هر موج

در دیده خیال خواب شد نقش بر آب

سنگ اندر بر بسی دویدیم چو آب

بار همه خار و خس کشیدیم چو آب

آخر به وطن نیارمیدیم چو آب

رفتیم و ز پس باز ندیدم چو آب

بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب

چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب

جسمی دارم چو جان مجنون همه درد

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

ای تیغ تو آب روشن و آتش ناب

آبی چو خماهن، آتشی چون سیماب

از هیبت آن آب تن آتش تاب

رفت آتشی از آتش و آبی از آب

خاقانی را ز بس که بوسید آن لب

دور از لب تو گرفت تبخال از تب

آری لبت آتش است خندان ز طرب

از آتش اگر آبله خیزد چه عجب

طوطی دم دینار نشان است آن لب

غماز و دو روی از پی آن است آن لب

زنهار میالای در آن لب نامم

کآلودهٔ لب‌های کسان است آن لب

گر من به وفای عشق آن حور نسب

در دام دگر بتان نیفتم چه عجب

حاشا که چو گنجشک بوم دانه طلب

کان ماه مرا همای داده است لقب

از عشق بهار و بلبل و جام طرب

گل جان چمن بود که آمد بر لب

لب کن چو لب چمن کنون لعل سلب

جان چمن و جان چمانه بطلب

آمد به چمن مرغ صراحی به شغب

جان تازه کن از مرغ صراحی به طرب

چون بینی هر دو مرغ را گل در لب

بنشین لب جوی و لب دلجوی طلب

مطلب مشابه: اشعار کوتاه و دلنشین صائب تبریزی / تک بیتی های زیبا به همراه عکس نوشته از صائب تبریزی

عکس نوشته اشعار خاقانی

شعرهای زیبای خاقانی بزرگ

خاقانی اگرچه در سخن مردوش است

در دست مخنثان عجب دستخوش است

خود هر هنری که مرد ازو زهرچش است

انگشت نمای نیست، انگشت‌کش است

خاقانی اگر ز راحتت رنگی نیست

تشنیع مزن که با فلک جنگی نیست

ملکی که به جمشید و فریدون نرسید

گر هم به گدائی نرسد ننگی نیست

گم شد دل خاقانی و جان بر دو یکی است

وز غدر فلک خلاص را هم به شک است

هر مائده‌ای که دست‌ساز فلک است

یا بی‌نمک است یا سراسر نمک است

آب جگرم به آتش غم برخاست

سوز جگرم فزود تا صبر بکاست

هرچند جگر به صبر می‌ماند راست

صبر از جگر سوخته چون شاید خواست

خاقانی اگر نقش دلت داغ یکی است

نانش ز جهان یا ز فلک بی‌نمکی است

گر جمله کژی است در جهان راست کجاست

ور جمله بدی است از فلک نیک از کیست

ای گوهر گم بوده کجا جوئیمت

پای آبله در کوی بلا جوئیمت

از هر دهنی یکان یکان پرسیمت

در هر وطنی جدا جدا جوئیمت

کس از رخ چون ماه تو بر برنگرفت

تا صد دامن ز چرخ گوهر نگرفت

ناسوختن از تو طمع خامم بود

تا بنده نسوخت با تو اندر نگرفت

دستی که گرفتی سر آن زلف چو شست

پائی که ره وصل نوشتی پیوست

زان دست کنون در گل غم دارم پای

زان پای کنون بر سر دل دارم دست

خاقانی از آن ریزش همت که توراست

جستن ز فلک ریزهٔ روزی نه رواست

بهروزی و روزی ز فلک نتوان خواست

کان ریزه کشی از در روزی‌ده ماست

مطلب مشابه: زیباترین غزلیات عطار نیشابوری / گلچین ۱۰ غزل ناب عاشقانه از شاعر بزرگ

شعرهای زیبای خاقانی بزرگ

شعرهای کوتاه خاقانی

کرمی که چو زاهدان خورد برگ درخت

نی درخور زهد سازد از دنیا رخت

از ابرو و چشم ار به بتان ماند سخت

چه سود که نیستش به معشوقی بخت

چه آتش و چه خیانت از روی صفات

خائن رهد از آتش دوزخ هیهات

یک شعله از آتش و زمینی خرمن

یک ذره خیانت و جهانی درکات

از فیض خیالت چمن سینه شکفت

از دیدن رویت گل آئینه شکفت

چون صبح لب از خندهٔ جاوید نبست

هر گل که ز باغ دل بی‌کینه شکفت

گر عهد جوانی چو فلک سرکش نیست

چندین چه دود که پای بر آتش نیست

آنگاه که بود، ناخوشی‌ها خوش بود

و امروز که او نیست خوشی‌ها خوش نیست

زنار خطی عید مسیحا رویت

من کشتهٔ آن صلیب عنبر بویت

آن شب که شب سده بود در کویت

آتش دل من باد و چلیپا مویت

در غصه مرا جمله جوانی بگذشت

ایام به غم چنان که دانی بگذشت

در مرگ خواص، زندگانی بگذشت

عمرم همه در مرثیه خوانی بگذشت

در ظاهر اگر دست نظر کوتاه است

دل را همه جا یاد تو خضر راه است

از روز و شبم وصل تو خاطر خواه است

خورشید گواه است و سحر آگاه است

گردون حشمی ز پایهٔ زفعت اوست

دریا نمی از ترشح نعمت اوست

خورشید که داد چرخ بر سر جانش

پژمرده گلی ز گلشن قدرت اوست

مسکین دلم از خلق وفائی می‌جست

گمره شده بود، رهنمائی می‌جست

مانندهٔ آن مرد ختائی که به بلخ

برکرد چراغ و آشنائی می‌جست

از هر نظری بولهبی در پیش است

ما غافل از الاعجبی در پیش است

از هر نفسی تیره شبی در پیش است

از هر قدمی بی‌ادبی در پیش است

مسکین تن شمع از دل ناپاک بسوخت

زرین تنش از دل شبه‌ناک بسوخت

پروانه چو دید کو ز دل پاک بسوخت

بر فرق سرش فشاند جان تاک بسوخت

خاقانی را دل تف از درد بسوخت

صبر آمد و لختی غم دل خورد بسوخت

پروانه چو شمع را دلی سوخته دید

با سوخته‌ای موافقت کرد بسوخت

خاکی دلم ای بت ز نهان بازفرست

خون آلود است همچنان باز فرست

در بازاری که جان ز من، دل ز تو بود

چون بیع به سر نرفت جان باز فرست

داغم به دل از دو گوهر نایاب است

کز وی جگرم کباب و دل در تاب است

می‌گویم اگر تاب شنیدن داری

فقدان شباب و فرقت احباب است

بر جان من از بار بلا چیست که نیست

بر فرق من از تیر قضا چیست که نیست

گویند تو را چیست که نالی شب و روز

از محنت روز و شب مرا چیست که نیست

گر سایهٔ من گران بود در نظرت

من رفتم و سایه رفت و دل ماند برت

هم زحمت من ز سایهٔ من برخاست

هم زحمت سایهٔ من از خاک درت

سلطان ز در قونیه فرمان رانده است

بر خاقانی در قبول افشانده است

سیمرغ که وارث سلیمان مانده است

شهباز سخن را به اجابت خوانده است

مطلب مشابه: رباعیات سعدی (گلچین دلنشین ترین رباعیات سعدی بزرگ)

شعرهای کوتاه خاقانی

بینی کله شاه که مه قوقهٔ اوست

گیتیش بگنجدی نگنجد در پوست

عفریت ستم زو که سلیمان نیروست

دربند چو کوزهٔ فقع بسته گلوست

چون سقف تو سایه نکند قاعده چیست

چون نان تو موری نخورد مائده چیست

چون منقطعان راه را نان ندهی

پس ز آمدن فید بگو فائده چیست

خاقانی را شکسته دیدی به درست

گفتی که ز چاره دست می‌باید شست

زان نقش که آبروی برباید جست

ما دست به آبروی شستیم نخست

نونو دلم از درد کهن ایمن نیست

و آن درد دلم که دیده‌ای ساکن نیست

می‌جویم بوی عافیت لیکن نیست

آسایشم آرزوست این ممکن نیست

صبح شب برنائی من بوالعجب است

یک نیمه ازو روز و دگر نیمه شب است

دارم دم سرد و ترسم از موی سپید

این باد اگر برف نبارد عجب است

خاقانی اگر خرد سر ترا یار است

سیلی مزن و مخور که ناخوش کار است

زیرا سر هر کز خرد افسردار است

بر گردنش از زه گریبان عار است

ملاح که بهر ماه من مهد آراست

گفتی کشتی مرا چو کشتی شد راست

چندان خبرم بود که او کشتی خواست

در آب نشست و آتش از من برخاست

مطلب مشابه: دو بیتی‌های باباطاهر؛ قشتگ ترین اشعار دوبیتی عاشقانه باباطاهر

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا