اشعار نورعلیشاه (غزل‌ها، اشعار عاشقانه، قطعات و عکس نوشته اشعار)

در سایت ادبی و هنری تک متن اشعار نورعلیشاه را برای دوستداران شعر گردآوری کرده‌ایم. محمدعلی فرزند میرزا عبدالحسین طبسی (زادهٔ حدود ۱۱۶۰ قمری در اصفهان – درگذشتهٔ ۱۲۱۲ قمری در موصل)، ملقب به نورعلیشاه (اول) و متخلص به «نورعلی» صوفی و شاعر ایرانی و از اقطاب سلسلهٔ دراویش نعمت اللهی است.

اشعار نورعلیشاه (غزل‌ها، اشعار عاشقانه، قطعات و عکس نوشته اشعار)

غزل‌ها

کسی کاو آشنای بحر ما شد

ببحر ما درآمد آشنا شد

بیا بشنو زمن این نکته ای یار

که هرکو گم شد از خود با خدا شد

خیال عکس رویش نقش بستیم

دلم آئینه گیتی نماشد

فنا شد هرکه او از دار هستی

بدار نیستی عین بقا شد

بمعنی بحر و صورت چون حبابم

حباب و بحر کی از هم جدا شد

کسی کاو یکزمان با ما برآمد

چو ما واقف ز سر اولیا شد

درون پرده چون نور علی دید

ز سید محرم راز خدا شد

هرکه در بحر جان نظر دارد

قصد غواصی گهر دارد

چون ز دریا برآورد گهری

طلب گوهر دگر دارد

جز گهر نیست در نظر او را

هرکه آن نور در بصر دارد

مهر من تا نقاب مه بسته

قرص خورشید در قمر دارد

داده سر در ره و شده مسرور

هرکه سودای او بسر دارد

وانکه او حاصل اناالله دید

آتش عشق در شجر دارد

تا که نور علی شده ساقی

باده اش مستی دیگر دارد

یار از رخ خود نقاب بگشود

بی پرده جمال خویش بنمود

زآئینه دل بصیقل جان

زنگ من و ما تمام بزدود

هر لحظه بصورتی برآمد

دل از کف خاص و عام بربود

موجود و وجود هر دو عالم

از جود وجود اوست موجود

خود ناظر و منظر است و منظور

خود شاهد و مشهد است و مشهود

خود نور علی ز جام باقی

پیوسته بما شراب پیمود

مطلب مشابه: اشعار حیدر شیرازی (کامل‌ترین مجموعه اشعار این شاعر بزرگ ایرانی)

غزل‌ها

تا عکس رخش در دل عشاق عیان شد

برداشت ز رخ پرده و در پرده نهان شد

برخاست ز صحرای عدم گرد معانی

چون بحر وجود ازلی موج فشان شد

از صبح ازل نقش رخ یار بدیدم

تا شام ابد جان بخیالش نگران شد

بی عشق دلی زنده جاوید نماند

چون عشق حیاتست که جان زنده آن شد

گفتی که در آئینه بجز یار توان دید

چندانکه بدیدیم نه این گشت و نه آن شد

میخواست که خود را بنماید بخود آن یار

گه صورت پیر آمد و گه شکل جوان شد

چون نور علی رالب گفتار برآمد

سرتاسر آفاق پر از شور و فغان شد

افسر سلطان گل جانب بستان رسید

لشگر دیماه را عمر بپایان رسید

چند فلک در چمن باز و بساط نشاط

بس ز دل بلبلان بر فلک افغان رسید

تا زندم همچو گل چاک بدامان جان

سرو قبا پوش من برزده دامان رسید

از می وصلش مرا کرد عطا ساغری

تشنه لبی را بکام چشمه حیوان رسید

تا که ز پا افکند نخله فرعونیان

باید بیضا نگر موسی عمران رسید

عیسی گردون نشین گردن دجال زد

مهدی کشور گشا صاحب دوران رسید

گشت ز بام جهان نور علی جلوه گر

تیرگی شب گذشت مهر درخشان رسید

اشعار عاشقانه

ترسم ز روی کار چه این پرده واکنند

می خوردن نهانی ما بر ملا کنند

شیرین لبان که از می تلخند کامران

کامم بجرعه ئی چه شود گر روا کنند

تاکی بنای ماتم و غم باشد استوار

ساقی بگو بساط نشاطی بپا کنند

گفتم که بامن اینهمه بیگانگی ز چیست

گفت این عنایتیست که با آشنا کنند

آنانکه بهره به حقیقت نبرده اند

تکفیر اهل حق ز جهالت چرا کنند

از حرب دشمنان چه هزیمت بدوستان

در عرصه که رایت نصرت بپا کنند

روشندلان که آینه وجه معنیند

مرآت دل ز نور علی باصفا کنند

چند از لب تو جانها مست شراب گردد

وز آن نگاه گرمت دلها کباب گردد

تا گشته عقد رویت با آینه مقابل

کز تابش جمالت آئینه آب گردد

مخرام سوی بستان منمای رخ بگلشن

کز شرم عارض تو گلها گلاب گردد

از بس بدیده دل دریای خون زند جوش

ترسم ز سیل اشکم عالم خراب گردد

گر آفتاب رویش برقع ز رخ گشاید

هر ذره از فروغش چون آفتاب گردد

بر صفحه خیالش ننوشته چون حسابم

ترسم مباد روزی وقت حساب گردد

سر خدای بیچون آید ز پرده بیرون

نور علی عالی گر بی حجاب گردد

عرقی از گل رویش چه ز بیداد چکد

گل من شود و از لب فریاد چکد

آنچنان صید ضعیفم که چو افتم در دام

عرق شرم من از جبهه صیاد چکد

عجبی نیست بقتل من اگر خنجر عشق

قطره خون شود و از کف صیاد چکد

خسروا بی لب شیرین تو در دامن کوه

تا بکی خون زدم تیشه فرهاد چکد

سرمشقی دهدم چون ز خط لعل لبت

آب حیوان ز دم خامه استاد چکد

شمع راهم چه کشد شعله ز سروت بچمن

بگدازد دل قمری وز شمشاد چکد

تا نماید بجهان ذره از نور علی

چشمه خور زدم خامه ایجاد چکد

سرپا برهنگان که دم از کبریا زنند

مردانه پای بر سر کبر و ریا زنند

مستان که میکشند سبوی بساط عیش

ساغر کشان شیشه غم را صلا زنند

گر بینواست دل زنوا مطربان عشق

هر گوشه نغمه بمقام نوا زنند

دست از جهان کشیده گدایان کوی دوست

بر تخت و تاج قیصر و فغفور پا زنند

خلوت گزیدگان سرا پرده قبول

کی دست رد بسینه مرد خدا زنند

شاهنشهان کشور تجرید از فنا

هر صبح و شام خیمه بملک بقا زنند

گمگشتگان که طالب راه هدایتند

دست طلب بدامن آل عبا زنند

آنانکه برده حسرت دنیا بزیر خاک

سربرکنند و نعره واحسرتا زنند

روشندلان که نور علی هست کامشان

مردانه گام در ره صدق و صفا زنند

اگر چه عشرت و عیش جهان نخواهد ماند

غمین مباش که غم جاودان نخواهد ماند

زمان خوشدلیست و زمین عشرت و عیش

بنوش می که زمین و زمان نخواهد ماند

ز وصل گل چه تنعم بود که بلبل را

ز تند باد خزان آشیان نخواهد ماند

اگر چه نوبت سلطان گل مدامی نیست

مدام شوکت شأن خزان نخواهد ماند

نشان و نام چه جوئی بیا نشاطی جو

درآن بساط که نام و نشان نخواهد ماند

در آب کنج طرب رایگان ببر گنجی

اگر چه گنج طرب رایگان نخواهد ماند

بغیر نور علی تاجدار کشور فقر

شهی بمسند جم کامران نخواهد ماند

تا می صاف بمیخانه صفا خواهد بود

سرما خاک در میکده ها خواهد بود

کی شود جمع پریشانی خاطر ما را

تا سر زلف تو بر دست صبا خواهد بود

گر چنین سرو قد یار کند جلوه گری

همه جا جامه جان چاک قبا خواهد بود

میروم از پی آن قافله با ناله و آه

تا بگوش دلم آواز درا خواهد بود

مطرب عشق گر اینگونه نوازد دف و چنگ

عاشقان را همه جا ساز و نوا خواهد بود

تا کشد گنج بقا رخت بویرانه دل

خانه تن بسر سیل فنا خواهد بود

گر چنین نور علی جلوه نماید در دل

دل تجلی گه انوار خدا خواهد بود

سحر ساقی در میخانه وا کرد

ز جامی کام میخواران روا کرد

ز لب مینای می را مهر برداشت

لبالب ساغری در کام ما کرد

شراب بیریا چندان به پیمود

که جانرا مطلق از قید ریا کرد

دلم کز منزل کبر و ریا خاست

نشیمن در حریم کبریا کرد

درآمد از درآن ماه دل افروز

ز مهرش خلوت دل با صفا کرد

بدل دردی که میبودم ز هجران

ز داروخانه وصلش دوا کرد

مرا نور علی چون تافت در دل

ز خود بیگانه با حق آشنا کرد

شعرهای زیبای نورعلیشاه

دوشم بخواب ساغر دولت بدست بود

بر صدر بارگاه جلالت نشست بود

زنجیر عدل و حلقه حبل المتین داد

بر در ز روی رفعتشان چفت و بست بود

بالا گرفت کرسی جا هم چنانکه عرش

در زیر پایه اش بمحل فرش پست بود

پس طبل شادیانه ببام دلم زدند

خیز و گریز لشگر غم رو بجست بود

سلطان عقل آنکه شدش هوش متکا

از جام عشق بیخود و مدهوش و مست بود

گر شیشه اش بسنگ ملامت شکست می

بالله درستیش همه درآن شکست بود

در دیر عشق با رخ لعل و بت دلم

گاهی صنم پرست و گهی بت پرست بود

بیدار چون شدم من از آن خواب صبحدم

همچون گدا بدرگه شامم نشست بود

نور علی ز بسکه ربودم بخویشتن

مهرم به پیش ذره بی نور پست بود

تامی از شیشه اقداح روان خواهد بود

چشم ما بر کف ساقی نگران خواهد بود

دیده بر تربت ما هر که غباری از وی

کحل بینائی صاحبنظران خواهد بود

زاهد از صومعه تقریر مفرما که مرا

خانه در کوچه رندان جهان خواهد بود

جرعه کان بکف افتاد ز یاقوت لبش

نه همین قوت جان قوت روان خواهد بود

راز پنهانی ما را نبود پرده ولیک

تا ابد در پس هر پرده نهان خواهد بود

پیر سرمست من آن سید اوتادتراش

گرچه ابدال بود قطب زمان خواهد بود

انس با صحبت اعیار نگیرد هرگز

هرکه را نور علی مونس جان خواهد بود

مژده ای دل پیک جانان میرسد

کشتگان عشق را جان میرسد

غم مخور کان یوسف گمگشته باز

اینک اینک سوی کنعان میرسد

صبح وصل آمد شب هجران گذشت

درد بیدرمان بدرمان میرسد

جوی اشگ از دیده هر سو کن روان

کانسهی سرو خرامان میرسد

کسب جمعیت چه جوئی از صبا

یار با زلف پریشان میرسد

سربنه اندر کف وزن بر کمر

دامن خدمت که سلطان میرسد

جلوه گر شد در جهان نور علی

آصف ملک سلیمان میرسد

مطلب مشابه: اشعار جویای تبریزی در تمامی قالب‌های شعری به همراه عکس نوشته های زیبا

شعرهای زیبای نورعلیشاه

نه هر که ماه بتان گشت دلبری داند

نه هر که شاه جهانست سروری داند

نه هر که خواجه صفت بندگی بسی دارد

طریق خواجگی و بنده پروری داند

بروز اختر فیروز و طالع مسعود

نه هر که ملک بگیرد سکندری داند

نه هرکه تنگ ببندد کمر بخدمت شاه

رسوم خدمت و آئین چاکری داند

هزار گونه سخن بیشتر بود اینجا

نه هر که دم ز سخن زد سخنوری داند

جریده همچو الف چون شدی ز خود دانی

نه هرکه گشت مجرد قلندری داند

بغیر نور علی شاه کشور تجرید

نه هر که عدل کند دادگستری داند

نه هر که دل برد آئین دلبری داند

نه هر که سر دهد اسرار سروری داند

نه هرکه دم ز وفا زد کند وفاداری

نه هرکه کرد جفائی ستمگری داند

نه هر مهی که ز برج جمال طالع شد

چو آفتاب خطت ذره پروری داند

نه هر که بست بهم حل و عقد زیبق را

درون بوته تن کیماگری داند

درآن محیط که نبود کرانه پیدا

نه هرکه لطمه برآرد شناوری داند

بهر که نیست خریدار حسن خود مفروش

که قدر و قیمت ناهید مشتری داند

بغیر نور علی همچو حافظ شیراز

که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

ای گرفتار بزلف تو پریشانی چند

کشته تیغ غمت بیسر و سامانی چند

تیره از زلف سیاهت شب عشاقانی

روشن از نور رخت شمع شبستانی چند

چشم جادوگر تو فتنه ترسا و یهود

خال هندوت زده راه مسلمانی چند

جذبه شوق رخت گر نبود راهنما

کی توانکرد دمی قطع بیابانی چند

شرف کعبه وصلش تو چه دانی که ترا

نخلیده است بپا خار مغیلانی چند

منم آن بلبل نالان که بکویت شب و روز

ریزم از خون مژه طرح گلستانی چند

شمه خواست نگارد ز غمت نور علی

آتش افتاد ز کلکش بگلستانی چند

هرکرا دیدن روی تو تمنا باشد

جز بروی تو نظر وانکند تا باشد

دیدن روت درآئینه چه حاجت که مرا

سینه از صیقل مهر تو مصفا باشد

بی تو بس جوش زند سیل سرشکم چو گهر

مسکن مردم دیده ته دریا باشد

گرهمه مستحق جام شهادت شده ایم

قتل ما کی بکف زاهد رسوا باشد

ریش فرعون چه کند باید بیضای کلیم

گرهمه غرق دراو لؤلؤلالا باشد

لعل و یاقوت درو لؤلؤ مرجان همه را

پرورش در کنف پرتو بیضا باشد

هرکرا نور علی در دل و جان منزل کرد

لاجرم منزل او عرش معلا باشد

ساقی ز روی دختر رز پرده باز کرد

آهنگ عیش با صنم پرده باز کرد

مینای حسن پر بودش از شراب ناز

چندان که می به ساغر اهل نیاز کرد

مطرب به دل‌نوازی عشاق بی‌نوا

هر دم نوای دلکشی از پرده ساز کرد

صوفی که نقص باده همی گفت بر دوام

گردن به سوی جام چه مینا دراز کرد

راز نهانیش نکند چرخ برملا

هر کس که پرده‌داری ارباب راز کرد

سلطان غزنوی که هزاران غلام داشت

عشقش به روی هندوی خال ایاز کرد

جان‌های پاک خاک شدش در ره نیاز

هرسو که سرو ناز من آغاز ناز کرد

آمد شبی به کلبهٔ احزان ما شهی

ما را ز یمن مقدم خود سرفراز کرد

نور علی که مهر سپهر حقیقت است

مستغنی‌ام ز پرتو شمع مجاز کرد

کنونکه لاله بگلشن پیاله نوش آمد

چو غنچه خون بدن می کشان بجوش آمد

نخفت دیده نرگس چو چشم بیماران

ز بسکه مرغ سحر دوش در خروش آمد

چمن بساط و سمن جرعه نوش و گل ساقی

نهال غنچه چه مستان سبو بدوش آمد

ز جوش باده صبوحی کشان گلشن را

زجاجه عنبی خم میفروش آمد

زهر کنار خرامان شده سهی سروی

میان بخدمت گل بسته سبز پوش آمد

ز صورت بلبل خوش لهجه بینوایان را

نوای بربط و نی در چمن بگوش آمد

ز دست نور علی هرکه ساغری نوشید

ز سکر باده دنیای دون بهوش آمد

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا