اشعار ناصر خسرو / گلچین کلی از مسمط ، قصاید و رباعیات

سایت «تک‌متن» در این مطلب، گلچینی از اشعار فاخر ناصرخسرو قبادیانی را برای علاقه‌مندان به شعر کلاسیک و اندیشه‌محور گردآوری کرده است؛ سروده‌هایی برگرفته از مسمط‌ها، قصاید و رباعیات این شاعر بلندآوازه که در دل خود مفاهیم عمیق فلسفی، اخلاقی و عرفانی را جای داده‌اند.

ناصرخسرو (متولد ۳۹۴ هجری قمری در بلخ) از چهره‌های درخشان ادبیات فارسی و از بزرگ‌ترین قصیده‌سرایان زبان پارسی‌ست که شعر را در خدمت تفکر، حکمت و باورهای دینی خود قرار داد. او نه‌تنها شاعری توانا، بلکه فیلسوف، جهان‌گرد و نویسنده‌ای دقیق‌نگر بود که با نگاهی نقادانه به اجتماع، در اشعارش به نقد نابرابری‌ها، فساد و دوری از حقیقت پرداخت.

در این مجموعه از سایت تک‌متن، منتخبی از اشعار ناصرخسرو را می‌خوانید؛ اشعاری سرشار از معنا، منطق و ایمان که همچنان پس از قرن‌ها، زلال و تأثیرگذار باقی مانده‌اند. اگر به دنبال شعرهایی پرمفهوم و ریشه‌دار در حکمت و دانایی هستید، این گلچین ارزشمند می‌تواند دل و ذهن شما را سیراب کند.

اشعار ناصر خسرو / گلچین کلی از مسمط ، قصاید و رباعیات

مسمط از ناصر خسرو

ای گنبد زنگارگون ای پرجنون پرفنون
هم تو شریف و هم تو دون هم گمره و هم رهنمون
دریای سبز سرنگون پر گوهر بی منتها
انوار و ظلمت را مکان بر جای و دائم تازنان
ای مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان
گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بی‌وفا
گه خاک چون دیبا کنی گه شاخ پر جوزا کنی
گه خوی بد زیبا کنی از بادیه دریا کنی
گه سنگ چون مینا کنی وز نار بستانی ضیا
فرمانبر و فرماندهی قانون شادی واندهی
هم پادشاهی هم رهی، بحری بلی، لیکن تهی
تازَنده‌ای بر گمرهی سازنده‌ای با ناسزا
چشم تو خورشید و قمر گنج تو پر در و گهر
جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر
بارد به مینا بر درر و آرد پدید از نم نما
بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود
صحرا ز بیم اصفر شود چون چرخ در چادر شود
چون پردگی دختر شود خورشید رخشان بر سما
گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن
نه یاسمین و نه سمن نه سوسن و نه نسترن
همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا
اکنون صبای مشک شم آرد برون خیل و حشم
لؤلؤ برافرازد علم چون ابر در آرد ز نم
چون بر سمن ننهی قدم در باغ چون بجهد صبا؟
بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندر کشد
چون برق خنجر بر کشد گلبن‌وشی در بر کشد
بلبل ز گلبن برکشد در کلهٔ دیبا نوا
گیتی بهشت آئین کند پر لؤلؤ نسرین کند
گلشن پر از پروین کند چون ابر مرکب زین کند
آهو سمن بالین کند وز نسترن جوید چرا
گلبن چو تخت خسروان لاله چو روی نیکوان
بلبل ز ناز گل نوان وز چوب خشک بی روان
گشته روان در وی روان پوشیده از وشی قبا
ای روزگار بی‌وفا ای گنده پیر پر دها
احسانت هم با ما بلا زار آنکه بر تو مبتلا
ظاهر رفیق و آشنا باطن روانخوار اژدها
ای مادر فرزندخوار ای بی‌قرار بی‌مدار
احسان تو ناپایدار ای سر بسر عیب و عوار
اقوال خوب و پرنگار افعال سرتاسر جفا
ای زهر خورده قند تو ببریده از پیوند تو
من نیستم فرزند تو سیرم ز مکر و پند تو
بگسست از من بند تو حب گزین اوصیا
خیرالوری بعد النبی نورالهدی فی المنصب
شمس الندی فی‌المغرب بدرالدجی فی الموکب
ان لم تصدق ناصبی وانظر الی افق السما
آن شیر یزدان روز جنگ آتش به روز نام و ننگ
آفاق ازو بر کفر تنگ از حلمش آمخته درنگ
آسوده خاک تیره‌رنگ المرتجی والمرتضی
همچون قمر سلطان شب عصیان درو عصیان رب
علمش رهایش را سبب بنده‌ش عجم همچون عرب
اندر خلاف او ندب وندر رضای او بقا
عالی حسامش سر درو خورشید دین را نور و ضو
بدخواه او مملوک شو سر حقایق زو شنو
آن اوصیا را پیشرو قاضی دیوان انبیا
ای ناصر انصار دین از اولین وز آخرین
هرگز نبیند دوربین چون تو امیرالمؤمنین
چون روز روشن شد مبین آثار تو بر اولیا
ایشان زمین تو آسمان ایشان مکین و تو مکان
بر خلق چون تو مهربان کرده خلایق را ضمان
روز بزرگ تو امان ای ابتدا و انتها
ای در کمال اقصای حد همچون هزار اندر عدد
وز نسل تو مانده ولد فضل خدائی تا ابد
دین امام حق معد بر فضل تو مانی گوا
بنیاد عز و سروری آن سید انس و پری
قصرش ز روی برتری برتر ز چرخ چنبری
وانگشتریش از مشتری عالیتر از روی علا
گردون دلیل گاه او خورشید بندهٔ جاه او
تاج زمین درگاه او چرخ و نجوم و ماه او
هستند نیکوخواه او دارند ازو خوف و رجا
ای کدخدای آدمی فر خدائی بر زمی
معنی چشمهٔ زمزمی بل عیسی‌بن مریمی
لابل امام فاطمی نجل نبی و اهل عبا
مر عقل را دعوی تویی مر نفس را معنی تویی
امروز را تقوی تویی فردوس را معنی تویی
دنیا تویی عقبا تویی ای یادگار مصطفی
دین پرور و اعدا شکن روزی ده و دشمن فگن
چون شیر ایزد بوالحسن در روزِ گَرد انگیختن
چون جد خود شمشیر زن ابر بلا اندر وغا
افلاک زیر همتت مریخ دور از صولتت
برجیس بندهٔ طلعتت ناصر نگفتی مدحتت
گر نیستی در قوتت از بهر خواجه انتها
خواجه موید کز خرد نفسش همی معنی برد
چون بحر او موج آورد جان پرورد دین گسترد
باقی است آنکو پرورد باداش جاویدان بقا
ای چرخ امت را قمر بحر زبانت را گهر
تیغ جهالت را سپر ابری کزو بر جان مطر
گر عاقلی در وی نگر تا گرددت پیدا جفا
بر سر یزدان معتمد در باش مروارید مد
وانگه که بگشاید عقد اندامها اندر جسد
از گوش باید تا جسد تا او کند حکمت ادا
آثار او یابند امام اندر بیان او تمام
از نظم او فاخر کلام از فر او دین و نظام
آن مؤمنان را اعتصام آنجا که پرسند از جزا
تا ساکن و جنبان بود تا زهره و کیوان بود
تا تیره و رخشان بود تا عالم و نادان بود
تا غمگن و شادان بود زان ترسکار و پارسا
ملک امام آباد باد اعداش در بیداد باد
از دین و دنیا شاد باد آثار خواجه داد باد
اقوال دشمن باد باد او شاد و دشمن در وبا

مطالب مشابه: حکایت‌های خیام؛ ۸ داستان و حکیات دلنشین از خیام

اشعار ناصر خسرو / گلچین کلی از مسمط ، قصاید و رباعیات

رباعیات و تک بیتی های زیبا از ناصر خسرو

کیوان چو قران به برج خاکی افگند
زاحداث، زمانه را به پاکی افگند
اجلال تو را ضوء سِماکی افگند
اعدای تو را سوی مغاکی افگند

تا ذات نهاده در صفاتیم همه
عین خرد و سفرهٔ ذاتیم همه
تا در صفتیم در مماتیم همه
چون رفت صفت عین حیاتیم همه

ارکان گهر است و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همه
کیوان کُرد است و ما شکاریم همه
واندر کف آز دلفگاریم همه

با گشت زمان نیست مرا تنگ دلی
کایزد به کسی داد جهان سخت ملی
بیرون برد از سر بدان مفتعلی
شمشیر خداوند معد بن علی

آن است خردمند که جز بر طلب فضل
ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش

مر خرد را به علم یاری ده
که خرد علم را خریدار است

درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را

گر نشدم عاشق و بی‌دل چرا
مانده به چاه اندر چون بیژنم؟

دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی
جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب

این جهان را به جز از بادی و خوابی مشمر
گر مُقِری به خدای و به رسول و به کتیب

جهد کن ار عهد تو را بشکنند
تا تو مگر عهد کسی نشکنی

به جان خردمند خویش است فخرم
شناسند مردان صغیر و کبیرم

گر گل حکمت بر جان تو بشکفتی
مر تو را باغ بهاری به چه کارستی؟

من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی دُر لفظ دَری را

ز بالای خرد بنگر یکی در کار این عالم
ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالایی

مرگ جهل است و زندگی دانش
مرده نادان و زنده دانایان

کلید است ای پسر، نیکوسخن مر گنج حکمت را
درِ این گنج بر تو بی‌کلید گنج نگشاید

مرا این روزگار آموزگار است
کزین به نیست‌مان آموزگاری

دریغ دار ز نادان سخن که نیست صواب
به پیش خوک نهادن نه من و نه سَلوی
(منظور از منّ و سلوی غذای بهشتی است)

معشوق جهانی و نداری
یک عاشق با سزای درخور

چون حکم فَقیهان نبُوَد جز که به رشوت
بی‌رشوت هریک ز شما خود فُقهائید

مطالب مشابه: اشعار فردوسی + منتخب اشعار فردوسی در باب وطن و خرد

اشعار ناصر خسرو / گلچین کلی از مسمط ، قصاید و رباعیات

قصایدی از ناصر خسرو

ای نشسته خوش و بر تخت کشیده نخ
گر نخ و تخت بماندت چنین بخ بخ
نیک بنگر که همی مرکب عمر تو
همه بر تخت همی تازد و هم بر نخ
تو نشسته خوش و عمر تو همی پرد
مرغ کردار و برو مرگ نهاده فخ
برتو، ای فاخته، آن فخ ترنجیده
ناگهان گر بجهد تا نکنی «آوخ »
ای چو گوساله نباشدت همه ساله
شمر ماله و نه سبز همیشه طخ
با زمانه نچخد جز که جوانبختی
گر جوان است تو را بخت برو بر چخ
لیکن این دولت بس زود به پا چفسد
خر به پا چفسد بی‌شک چو دود بر یخ
بخت چون با گلهٔ رنگ بیاشوبد
سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ
بر مکش ناچخ و بر سرت مگردانش
گر نخواهی که رسد بر سر تو ناچخ
که بر آنجای که پیوسته همی خواهی
ای خردمند تو را بنل و نه آزخ
اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟
چند کاشانه و گنبد کنی و مطبخ؟
این جهان مسلخ گرمابهٔ مرگ آمد
هر چه داری بنهی پاک در این مسلخ
بر سر دو رهی امروز بکن جهدی
تات بی‌توشه نباید شد از این برزخ
در فردوس به انگشتک طاعت زن
بر مزن مشت معاصی به در دوزخ

هر که چون خر فتنهٔ خواب و خور است
گرچه مردم‌صورت است آن هم خر است
ای شکم پر نعمت و جانت تهی
چون کنی بیداد؟ کایزد داور است
گر تو را جز بت‌پرستی کار نیست
چون کنی لعنت همی بر بت‌پرست؟
آزر بت‌گر تو ای کز خزّ و بز
تنْت چون بت پر ز نقش آزر است
گر درخت از بهر بر باشد عزیز
جان بر است و تن درخت بروَر است
نیک بنگر تا ببینی کز درخت
جان بروئید و نماءِ در برست
تن به جان زنده‌است و جان زنده به علم
دانش اندر کان جانت گوهر است
سوی دانا ای برادر همچنانک
جان تنت را، علم جان را مادر است
علمِ جان جان تو است ای هوشیار
گر بجوئی جانِ جان را در خور است
چشم دل را باز کن بنگر نکو
زانکه نفتاد آنکه نیکو بنگرست
زیر این چادر نگه کن کز نبات
لشکری بسیارخوار و بی‌مر است
زیردست لشکری دشمن شناس
کان به جاه و منزلت زین برتر است
وین خردمند سخن‌دان زان سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است
کس سه لشکر دید زیر چادری؟
این حدیثی بس شگفت و نادر است
هر کسی را زیر این چادر درون
خاطر جویا به راهی رهبر است
اینت گوید «کردگار ما همه
چرخ و خاک و آب و باد و آذر است
نیست چیزی هیچ از این گنبد برون
هرچه هست این است یکسر کایدر است»
وانت گوید «کردگار نیک و بد
ایزد دادار و دیو ابتر است
کار یزدان صلح و نیکوئی و خیر
کار دیوان جنگ و زشتی و شر است»
وانت گوید «بر سر هفتم فلک
جوی آب و باغ و ناژ و عرعر است
صد هزاران خوب‌رویانند نیز
هر یکی گوئی که ماه انور است»
وانکه او را نیست همت خورد و خواب
این سخن زی او محال و منکر است
فکرت ما زیر این چادر بماند
راز یزدانی برون زین چادر است
این یکی کشتی است کو را بادبان
آتش است و خاک تیره لنگر است
جای رنج و اندُه است این ای پسر
جای آسانی و شادی دیگر است
زین فلک بیرون تو کی دانی که چیست؟
کاین حصاری بس بلند و بی‌در است
قول این و آن درین ناید به کار
قول، قول کردگار اکبر است
قول ایزد بشنو و خطش ببین
قول و خط من تو را خود از بر است
همچنان کز قول ما قولش به است
خط او از خط ما نیکوتر است
چشم و گوش خلق بی‌شرح رسول
از خط و از قول او کور و کر است
قول او را نیست جز عالم زبان
خط او را شخص مردم دفتر است
خط او بر دفتر تن‌های ما
چشم و گوش و هوش و عقل و خاطر است
این جهان در جنب فکرت‌های ما
همچو اندر جنب دریا ساغر است
هر که ز ایزد سیم و زر جوید ثواب
بد نشان و بیهش و شوم اختر است
نیست سوی من سر قیصر خطیر
گر ز زر بر سر مر او را افسر است
چون همی قیصر ز زر افسر کند
نیست او قیصر که خر یا استر است
گر همی چیزی ببایدْمان خرید
در بهشت، آنجا محال است ار زر است
از نیاز ماست اینجا زر عزیز
ورنه زر با سنگ سوده همبر است
روی دینار از نیاز توست خوب
ور نه زشت و خشک و زرد و لاغر است
گر بهشتی تشنه باشد روز حشر
او بهشتی نیست، بل خود کافر است
ور نباشد تشنه او را سلسبیل
گرچه سرد و خوش بود نادر خور است
آب خوش بی‌تشنگی ناخوش بود
مرد سیراب آب خوش را منکر است
در بهشت ار خانهٔ زرین بود
قیصر اکنون خود به فردوس اندر است
این همه رمز و مثل‌ها را کلید
جمله اندر خانهٔ پیغمبر است
گر به خانه در ز راه در شوید
این مبارک‌خانه را در حیدر است
هر که بر تنزیل بی‌تاویل رفت
او به چشم راست در دین اعور است
مشک باشد لفظ و معنی بوی او
مشک بی‌بوی ای پسر خاکستر است
مر نهفته دختر تنزیل را
معنی و تاویل حیدر زیور است
مشکل تنزیل بی‌تاویل او
بر گلوی دشمن دین خنجر است
ای گشایندهٔ در خیبر، قران
بی گشایش‌های خوبت خیبر است
دوستی تو و فرزندان تو
مر مرا نور دل و سایهٔ سر است
از دل آن را ما رهی و چاکریم
کو تو را از دل رهی و چاکر است
خاطر من زر مدحت‌هات را
در خراسان بی خیانت زرگر است

کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد
اگر چه چهره‌ش خوب است طبع خر دارد
بخر شمارش مشمارش، ای بصیر، بصیر
اگرچه او به‌سر اندر چو تو بصر دارد
نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود
که موش خوار و غلیواژ نیز پر دارد
ز مردم آن بود، ای پور، از این دو پای روان
که فعل دهر فریبنده را ز بر دارد
چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان
اگر جفاش نماید جفاش بردارد
ز بیم درد نهد مرد دنبه بر دنبل
نه زانکه دنبل نزدیک او خطر دارد
جهان اگر شکر آرد به دست چپ سوی تو
به دست راست درون، بی گمان تبر دارد
درخت خرما صدخار زشت دارد و خشک
اگر دو شنگله خرمای خوب و تر دارد
جهان به آستی اندر نهفته دارد زهر
اگرچه پیش تو در دست‌ها شکر دارد
منافق است جهان، گر بنا گزیر حکیم
بجویدش به دل و جان ازو حذر دارد
در این سرای ببیند چو اندرو آمد
که این سرای ز مرگی در دگر دارد
همیشه ناخوش و بی‌برگ و بی‌نوا باشد
کسی که مسکن در خانهٔ دو در دارد
چو بر گذشت در این خانه صد هزار بدو
مقر خویش نداردش، ره گذر دارد
به چشم سر نتواندش دید مرد خرد
به چشم دل نگرد در جهان، اگر دارد
اگرت داد نداد، ای پسر، جهان، او را
همی بپای جهاندار دادگر دارد
ز بهر دانا دارد همی بپای خدای
جهان و دین را، نه ز بهر این حشر دارد
بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر
کسی که قصد در اینجا به خواب و خور دارد
ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم
که خود خورنده جزین بی شمار و مر دارد
به خور مناز چو خر، بل شرف به دانش جوی
که خر به خور شکم از تو فراخ‌تر دارد
شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام
به خور مخارش ازیرا که معده‌گر دارد
به جوی و جر تو چرا می دوی به روز و شبان
اگر نه معده همی مر تو را به جز دارد
هگرز راه ندادش مگر به سوی سقر
کسی که معده پر از آتش جگر دارد
سلاح دیو لعین است بر تو فرج و گلو
به پیش این دو سلاحت همی سپر دارد
حذرت باید کردن همیشه زین دو سلاح
که تن ز فرج و گلو در به سوی شر دارد
ستم رسیده‌تر از تو ندید کس دگری
که در تنت دو ستمگار مستقر دارد
ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت
فسوس‌ها همه از یکدگر بتر دارد
نگر که هیچ گناهت به دیو بر ننهی
اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد
مباش عام که عامه به جهل تهمت خویش
چه بر قضای خدای و چه بر قدر دارد
تو گوش و چشم دلت بر گشای اگر جاهل
دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد
قبای شاه ز دیباست نرم و با قیمت
اگرچه زیر و درون پنبه و آستر دارد
نگاه کن که چه چیز است در تنت که تنت
بدوست زنده و زو حسن و زیب و فر دارد
چه گوهر است که یک مشت خاک در تن ما،
به فر و زینت ازو گونه‌گون هنر دارد؟
بدو دو دست و دو پایت بگیرد و برود
زبان ازو سخن و چشم ازو نظر دارد
چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک
رخانت رنگ طبر خون و معصفر دارد؟
چرا که تا به تن اندر بود نیارامد
تنت مگر که مر این چیز را بطر دارد؟
همی دلت بتپد زو به سان ماهی ازانک
زمنزل دل تو قصد زی سفر دارد
زمنزل دلت این خوب و پرهنر سفری
بدان که روزی ناگاه رخت بردارد
به زیر چرخ قمر در قرار می‌نکند
قرارگاه مگر برتر از قمر دارد
ازین سرای برون هیچ می‌نداند چیست
از این سبب همه ساله به دل فکر دارد
جز آن نیابد از این راز کس خبر که دلش
زهوش و عقل در این راه راهبر دارد
شریف جان تو زین قبهٔ کبود برون
چنانکه گفت حکیمی، یکی پدر دارد
ضعیف مرد گمان برد کو همی گوید
«خدای ما به جهان در زن و پسر دارد»
از آن حکیم چو تقلیدی این سخن بشنود
به جهل گفت «چه دانیم ما؟ مگر دارد»
خدای را چه شناسد کسی که بر تقلید
دو چشم تیره و دل سخت چون حجر دارد؟
نه چشم دارد در دل نه گوش، بل چو ستور
ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد
بزرگ نیست نه دانا به نزد او مگر آنک
عمامهٔ قصب و اسپ و سیم و زر دارد
هزار شکر مر آن را که جود و قدرت او
به صورت بشر اندر چنین بقر دارد
بدین زمان و بدین ناکسان که دارد صبر؟
مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد
زشعر حجت وز پندهاش برتو خوری
اگر درخت دل تو ز عقل بر دارد

مطالب مشابه: اشعار فریدون مشیری {گلچین غزلیات و اشعار نو}

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا