اشعار نادر نادرپور (مجموعه اشعار عاشقانه و کوتاه از این شاعربزرگ)

اشعار نادر نادرپور را در تک متن قرار داده‌ایم. نادر نادرپور شاعر، نویسنده، مترجم و فعال سیاسی–اجتماعی اهل ایران بود. وی از اعضای کانون نویسندگان ایران بود.نادرپور پس از انقلابِ ۱۳۵۷ به آمریکا رفت و تا پایان عمر در این کشور به سر برد. وی سرانجام در روز جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۷۸ در لس آنجلس درگذشت.

اشعار نادر نادرپور

شعرهای زیبای نادر نادرپور

آی تبار مردمی من

از نسل آهوان گرسنه ست؟

نسلی که اندرون تهی از طعام را

با چشم سیر پاسخ می‌گوید

وین وصلت گرسنگی و سیری

در دیده گرسنه دلان، آهوست

در چشم سیر آهو، زیبایی

در مرگ عاشقانه نیلوفران صبح

در رقص صوفیانه اشباح و سایه‌ها

در گریه‌های سرخ شفق بر غروب زرد

در کوهپایه‌ها

در زیر لاجورد غم انگیز آسمان

در چهره زمان

در چشمه‌سار گرم و کف آلود آفتاب

در قطره‌های آب

در سایه‌های بیشه انبوه دوردست

در آبشار مست

در آفتاب گرم و گدازان ریگزار

در پرده غبار

در گیسوان نرم و پریشان بادها

در بامدادها

در سرزمین گمشده‌ای بی نشان و نام

در مرز و بوم دور و پریوار یادها

در نوشخند روز

در زهرخند جام

در خال‌های سرخ و کبود ستارگان

در موج پرنیان

در چهره سراب

در اشک‌ها که می‌چکد از چشم آسمان

در خنجر شهاب

در خط سبز موج

در دیده حباب

در عطر زلف او

در حلقه های مو

در بوسه‌ای که می‌شکند بر لبان من

در خنده‌ای که می‌شکفد بر لبان او

در هرچه هست و نیست

در هر چه بود و هست

در شعله شراب

در گریه‌ های مست

در هر کجا که می‌گذرد سایه حیات

سرمست و پر نشاط

آن پیک ناشناخته می‌خواندم به گوش

خاموش و پر خروش

کانجا که مرد می‌سترد نام سرنوشت

و آنجا که کار می‌شکند پشت بندگی

رو کن به سوی عشق

رو کن به سوی چهره خندان زندگی

مطلب مشابه: بهترین اشعار پروین اعتصامی با مجموعه 70 شعر احساسی عاشقانه این شاعر

شعرهای زیبای نادر نادرپور

کافی نبود و نیست هزاران هزار سال

تا بازگو کند

آن لحظه گریخته جاودانه را

آن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدی

آن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدم

در باغ شهر ما

در نور بامداد زمستان شهر ما

شهری که زادگاه من و زادگاه توست

شهری به روی خاک

خاکی که در میان کوکب ستاره ایست

عکس نوشته اشعار نادر نادرپور

گر آخرین فریب تو، ای زندگی، نبود

اینک هزار بار، رها کرده بودمت

زان پیشتر که باز مرا سوی خود کشی

در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت

هر بار کز تو خواسته ام

بر کنم امید

آغوش گرم خویش برویم گشاده ای

دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست

اما درین فریب، فسون ها نهاده ای

در پشت پرده، هیچ مداری جز این فریب

لیکن هزار جامه بر اندام او کنی

چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت

او را طلب کنی و مرا رام او کنی

روزی نقاب

عشق به رخسار او نهی

تا نوری از امید بتابد به خاطرم

روزی غرور شعر و هنر نام او کنی

تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم

در دام این فریب، بسی دیر مانده ام

دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش

ای زندگی، دریغ که چون از تو بگسلم

در آخرین فریب تو جویم پناه خویش

دیگر نمانده هیچ به جز وحشت سکوت

دیگر نمانده هیچ به جز آرزوی مرگ

خشم است و انتقام فرومانده در نگاه

جسم است و جان کوفته در

جستجوی مرگ

تنها شدم، گریختم از خود، گریختم

تا شاید این گریختنم زندگی دهد

تنها شدم که مرگ اگر همتی کند

شاید مرا رهایی ازین بندگی دهد

تنها شدم که هیچ نپرسم نشان کس

تنها شدم که هیچ نگیرم سراغ خویش

دردا که این عجوزه ی جادوگر حیات

بار دگر فریفت مرا با

چراغ خویش

اینک شب است و مرگ فراراه من هنوز

آنگونه مانده است که نتوانمش شناخت

اینک منم گریخته از بند زندگی

با زندگی چگونه توانم دوباره ساخت؟

در آسمان آبی این چشم ناشناس

چون آسمان خاطره من ستاره‌ایست

دیدم تو را که جلوه کنان در نگاه او

با من چنانکه بود، هنوزت اشاره‌ایست

می‌بینمت هنوز درین چشم ناشناس

این چشم ناشناس که رفت از برابرم

گویی تویی که باز چو خورشید شامگاه

می‌تابی از دریچه روزن به خاطرم

من مانده بر دریچه این چشم ناشناس

چون دزد آشنا که بکاود ز روزنی

شاید چو نور ماه، درایم به خوابگاه

بینم که در سیاهی شب، خیره بر منی

مطلب مشابه: شعر سعدی احساسی عاشقانه (90 شعر بی نظیر سعدی شیرازی کوتاه و بلند)

عکس نوشته اشعار نادر نادرپور

پیکر تراش پیرم و با تیشه ی

خیال

یک شب ترا ز مرمر شعر آفریده ام

تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم

ناز هزار چشم سیه را خریده ام

بر قامتت که وسوسه

شستشو در اوست

پاشیده ام شراب کف آلود ماه را

تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم

دزدیده ام ز چشم حسودان، نگاه را

تا پیچ و تاب قد ترا دلنشین کنم

دست از سر نیاز بهر سو گشوده ام

از هر زنی، تراش تنی وام کرده ام

از هر قدی، کرشمه ی رقصی ربوده ام

اما

تو چون بتی که به بت ساز ننگرد

در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای

مست از می غروری و دور از غم منی

گویی دل از کسی که ترا ساخت، کنده ای

هشدار!‌ زانکه در پس این پرده ی نیاز

آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند

ببینند سایه ها که

ترا هم شکسته ام

اشعار عاشقانه نادر نادرپور

بهار با نفس گرم بادها آمد

زمین، جوانی ازو جست و آسمان از او

گلوی خشک درخت چنان فشرده شد از بغض

که برگ، سر بدر آورد چون زبانی از او

بنفشه، بوی سحرگاه خردسالی را

به کوچه‌های مه آلود بی چراغ آورد

نگاه نرگس همزاد خاکی خورشید

به راه خیره شد و صبح را به باغ آورد

طلای روز در آیینه‌های جوی چکید

چمن ز روشنی و آب، تار و پود گرفت

شکوفه‌ها همه چون پیله‌ها شکافته شد

هوا لطافت ابریشم کبود گرفت…

کهن دیارا، دیار یارا، به عزم رفتن، دل از تو كندم،

ولی ندانم اگر گریزم، كجا گریزم وگر بمانم كجا بمانم؟

نه پای رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گویم، درخت خشكی

عجب نباشد اگر تبرزن طمع ببندد به استخوانم

در این جهنم گل بهشتی چگونه روید؟ چگونه بوید؟

من ای بهاران، ز ابر نیسان، چه بهره گیرم كه خود خزانم

صدای حق را سكوت باطل در آن دل شب چنان فرو كوفت

كه تا قیامت در این مصیبت گلو فشارد غم زمانم

كبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نیست

كه تا پیامی به خط جانان زپای آنان فروستانم

سفینه ی دل نشسته در گل، چراغ ساحل نمی درخشد

در این سیاهی سپیده ای نیست كه چشم حسرت در او نشانم

الا خدایا! گره گشایا! به چاره جویی مرا مدد كن

بود كه بر خود دری گشایم، غم درون را برون كشانم

چنان سراپا شب سیه را به چنگ ودندان در آورم پوست

كه صبح عریان به خون نشیند برآستانم، برآستانم

كهن دیارا، دیار یارا، به عزم رفتن دل از تو كندم

ولی جز آن جا وطن گزیدن نمی توانم، نمی توانم…

من مرغ کور جنگل شب بودم

باد غریب، محرم رازم بود

چون بار شب به روی پرم می‌ریخت

تنها به خواب مرگ، نیازم بود

هرگز ز لابلای هزاران برگ

بر من نمی شکفت گل خورشید

هرگز گلابدان بلور ماه

بر من گلاب نور نمی پاشید

من مرغ کور جنگل شب بودم

در قلب من همیشه زمستان بود

رنگ خزان و سایه تابستان

در پیش چشم من همه یکسان بود

می سوختم چو هیزم تر در خویش

دودم به چشم بی هنرم می‌رفت

چون آتش غروب فرو می‌مرد

تنها، سرم به زیر پرم می‌رفت

یک شب که باد، سم به زمین می‌کوفت

و ز یال او شراره فرو می‌ریخت

یک شب که از خروش هزاران رعد

گویی که سنگپاره فرو می‌ریخت

از لابلای توده تاریکی

دستی درون لانه من لغزید

وز لرزه‌ای که در تن من افتاد

بنیاد آشیانه من لرزید

یک دم، فشار گرم سرانگشتش

چون شعله، بال‌های مرا سوزاند

تا پنجه‌اش به روی تنم لغزید

قلب من از تلاش تپیدن ماند

غافل که در سپیده دم این دست

خورشید بود و گرمی آتش بود

با سرمه‌ای دو چشم مرا وا کرد

این دست را خیال نوازش بود

زان پس، شبان تیره بی‌مهتاب

منقار غم به خاک نمالیدم

چون نور آرزو به دلم تابید

در آرزوی صبح، ننالیدم

این دست گرم، دست تو بود ای عشق

دست تو بود و آتش جاویدت

من مرغ کور جنگل شب بودم

بینا شدم به سرمه ی خورشیدت

اشعار عاشقانه نادر نادرپور

شعرهای ادبی و نو از نادر نادرپور

افسوس ! ای که بار سفر بستی

کی می‌توانم از تو خبر گیرم؟

گفتی به من که باز نخواهی گشت

اما چگونه دل ز تو برگیرم؟

دیگر مرا امید نشاطی نیست

زین لحظه‌ها که از تو تهی ماندند

زین لحظه‌ها که روح مرا کشتند

وانگه مرا ز خویش برون راندند

گر شعر من شراره آتش بود

اینک به غیر دود سیاهی نیست

گر زندگی گناه بزرگم بود

زین پس مرا امید گناهی نیست

آری، تو آن امید عبث بودی

کاخر مرا به هیچ رها کردی

بی آنکه خود به چاره من کوشی

گفتی که درد عشق دوا کردی

چشم تو آن دریچه روشن بود

کز آن رهی به زندگیم دادند

زلف تو آن کمند اسارت بود

کز آن نوید بندگیم دادند

اینک تو رفته‌ای و خدا داند

کز هر چه بازمانده، گریزانم

دیگر بدانچه رفته نیندیشم

زیرا از آنچه رفته پشیمانم

خواهم رها کنم همه هستی را

زیرا در آن مجال درنگم نیست

در دل هزار درد نهان دارم

زیرا دلی ز آهن و سنگم نیست

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا