اشعار محمود درویش؛ گلچین اشعار کوتاه و بلند این شاعر عرب
اشعار محمود درویش را در این بخش از سایت تک متن گردآوری کردهایم. محمود درویش شاعر و نویسنده فلسطینی بود. او بیش از سی دفتر شعر منتشر کرد و شعرهای او که بیشتر به مسئله فلسطین مربوط میشد در بین خوانندگان عرب و غیر عرب شهرت و محبوبیت داشت. برخی از شعرهای او به فارسی ترجمه و منتشر شدهاست. محمود درویش در اوت 2008 در پی عمل جراحی قلب در تگزاس آمریکا در گذشت.
شعرهای زیبا از محمود درویش
عشق چون موج است
تکرار افسوس ما بر گذشته
اکنون
تند و کند
معصوم ، چون آهویی که از دوچرخه ای جلو می زند
و زشت ، چون خروس
پر جرئت ، چون گدایی سمج
آرام چون خیالی که الفاظش را می چیند
تیره ، تاریک
و روشنایی می بخشد
تهی و پر از تناقض
حیوان ، فرشته ای به نیرومندی هزار اسب
و سبکی یک رویا
پر شبهه ، درنده و روان
هرگاه عقب بنشیند ، باز می آید
به ما نیکی می کند و بدی
آن گاه که عواطف مان را فراموش کنیم
غافلگیرمان می کند
و می آید
آشوبگر ، خودخواه
سروَر یگانه ی متکثّر
دمی ایمان می آوریم
و دمی دیگر کفر می ورزیم
اما او را اعتنایی به ما نیست
آن گاه که ما را تک تک شکار می کند
و به دستی سرد بر زمین می زند
قاتل است
و بی گناه
آیا نبودن تو را می کشد؟
مرا حضور سرد و بی جانی که
شبیه نبودن است می کشد
هرگاه قصد رفتن کردید
بروید و هرگز برنگردید
به رفتن وفادار باشید
تا ما هم به فراموش کردنتان وفادار باشیم
اگر باران نیستی، محبوب من
درخت باش
سرشار از باروری
درخت باش
و اگر درخت نیستی، محبوب من
سنگ باش
سرشار از رطوبت
سنگ باش
و اگر سنگ نیستی، محبوب من
ماه باش
در رؤیای عروست
ماه باش
(چنین میگفت زنی در تشییع جنازه فرزندش)
مطلب مشابه: اشعار هوشنگ ابتهاج؛ گزیده عاشقانه ترین مجموعه شعر ابتهاج
اشعار قشنگ محمود درویش
گاه در وجودمان به قبرستانی محتاجیم
برای چیزهایی که درونمان میمیرند
زندگی از من میخواهد
که فراموشت کنم
و این چیزیست که
دلم نمیتواند بفهمد
غربتِ کسی نباش
که وطن دیده تو را
هر که بی عشق است
از زمستان
بیم خواهد داشت
تو با قهوه ام
در لذت و تلخی و عادت
همانند شدی..
ما سالها اندوه را
بر دوش کشیدیم
و صبح طلوع نکرد
اندکی از تو
بسیاریست از همه چیز…
برای اثبات عشقم به تو
چهار شاهد دارم
حال آن که
برای اثبات هر قضیهای دو شاهد لازم است
تپش قلبم
لرزش بدنم
تکیدگی جسمم
بندآمدن زبانم
چشمانت تیغی ست در دل
مرا می رنجاند ..
و آن را می پرستم ..
جز اندیشیدن در چین و چروک دریاچه،
چیز دیگری برایم نمانده است ..
فردایم را از من بگیر و دیروزم را بده ..
و بگذار با هم بمانیم.
آهسته گذر کن، ای زندگی، تا تو را
در اوج کاستی پیرامون خود ببینم.
چقدر در جست و جوی خویشتن و تو،
تو را در گیرودارت از یاد بردم.
و هر بار که به رازی از تو پی بردم.
با لحن تندی گفتی: چقدر نادانی!
به غیاب بگو: مرا کم داشتی
و من حضور یافتم… تا تو را کامل کنم!
شعر وطن
وطن!
مرا به نخل آویزان کنید
من به او خیانت نمیکنم.
این زمین و مزرعه من است.
اینجا در گودالهای آن افتادهام،
و دستانم در آتش سوخته است.
در اینجا شیر شتر
را در کودکی سر کشیدهام.
وطن من روایت روزهای شاد و غمگین نیست.
وطن در رویا نمیزید
و نه در مزرعهای در آغوش ماه،
و نه در قطرهای نورانی بر گل رز.
وطن من غریبهای خشمگین است
در اضطراب قرنها
با ماشهای کشیده بر شقیقهاش.
وطن من، کودکی است،
که دستانش را با امید و شجاعت
به سوی شادی دراز میکند.
او بادی است در زندان.
و شاخههایی است
در نور و تاریکی،
پیرمردی است که
در این شاخساران جاودان
در ماتم زمین و پسرانش نشسته است.
این سرزمین پوست و استخوان است.
مرا در آن رها کنید.
قلب من و درخت خرما با هم
از آن
به سوی سالهای سخت اوج میگیریم.
مرا به خرما آویزان کنید
من به او خیانت نمیکنم.
شعر زیبای به من نگو
به من نگو
ای کاش روزنامه فروشی در الجزایر باشم
تا با یک انقلابی ترانه بخوانم
به من نگو
ای کاش گاوچرانی در یمن باشم
تا برای انقلابهای زمان بخوانم
به من نگو
ای کاش گارسونی در هاوانا باشم
تا برای پیروزی غمهایم ترانه بخوانم
به من نگو
ای کاش باربر کوچکی بودم در أسوان*
تا برای سنگها بخوانم
ای دوست من! نیل به ولگا نمیریزد
و نه کنگو و نه اردن در رود فرات
هر رودی، سرچشمهیی دارد…یک راه آب…یک زندگی
ای دوست من! سرزمین ما خشک نیست
هر زمینی روز تولدی دارد
و هر طلوع قراری با یک انقلابی…
شعر باران
بارانی آرام در پاییزی دور
وَ گنجشکها آبیاند… آبی
وَ زمین، ضیافتی.
به من مگو که من ابرِ فرودگاهام
چون من هیچ نمیخواهم
از سرزمینی که افتاد از پنجرهی قطاری بیرون
جز دستمالِ مادرم
وَ دلایلی برای مرگی نو.
بارانی آرام در پاییزی غریب
وَ پنجرهها سفیدند…سفید
وَ خورشید اناری در گرگ و میش عصر
وَ من نارنجبُنی متروک
پس از چه رو میگریزی از تنام
حال که من هیچ نمیخواهم
از سرزمینِ خونواژهها و بلبل
جز دستمالِ مادرم
وَ دلایلی برای مرگی نو.
چشمانات آیا مىدانند
چشمانات آیا مىدانند
که بسی انتظار کشیدم
آنسان که پرندهاى به انتظار تابستان نشسته باشد؟
و به خواب رفتم…
آنسان که مهاجر بیارامد
چشمى مىخوابد، تا چشم دیگرى بیدار بماند..
تا دیر وقت
و براى آن یکی چشمام بگرید،
تا ماه بخوابد،
دو دلدادهایم ما
و مىدانیم که همآغوشى و بوس و کنار
قوتِ شبهاى غزل است.
هرچه زمان گذشت
چای نوشیدیم و
سیگار کشیدیم و
شب را به خنده صبح کردیم
امّا سرپناهی نداشتیم
تختمان زمین بود و
ملافهمان آسمان.
چه میگفتیم
وقتی زمستان
در قلبمان خانه کرد؟
سیگار میکشیدیم و
برای همدیگر از تبعیدگاه میگفتیم
از رسمها
از آیندهی دستها
از گذشتها.
در انتظار تو هستم
در انتظار تو هستم
که خود را به من نمیرسانی
روزها و شبهای سختی دارم
همهاش کنار جاده ایستادهام
تمام سایهها فریبم میدهند
تمام عابران دروغ میگویند
مگر میشود زنی را ندیده باشند
با پیراهن آبی
موهای شانه کرده
کفشهای سفید
که میرقصد
شعر میخواند
و میآید
مطلب مشابه: اشعار احمد شاملو؛ مجموعه شعر عاشقانه زیبا و مفهومی احماد شاملو شاعر بزرگ
ما را نیز لبخندی خواهد بود
دستم را فشرد
و به نجوایم سه حرف گفت.
سه حرفی که عزیزترین داراییِ تمامِ روزم شد:
«پس تا فردا»
ریش تراشیدم دوبار
کفشهایم را برق انداختم دوبار.
لباس های رفیقم را قرض گرفتم
با دو لیره
که برایش کیکی بخرم .
قهوهای خامهدار.
حالا تنها بر نیمکتم
و گرداگردم عشاق، لبخند زنانند
و برآنم که
ما را نیز لبخندی خواهد بود.
شاید در راه است
شاید لحظهای یادش رفته
شاید… شاید..
پیشانیات وطن من است
پیشانیات وطن من است
به من گوش کن
و چون علفی هرز پشت این نردهها رهایم نکن
همچون کبوتری در کوچ
مرا وا نگذار
همچون ماه تیره روز
و بسان ستارهای دریوزه
در میان شاخسار
مرا با اندوهم رها نکن،
زندانیام کن با دستی که آفتاب میریزد
بر دریچهی زندانم
بازگرد تا بسوزانیام،اگر مشتاق منی،
مشتاق من با سنگهایم، با درختهای زیتونم،
با پنجرههایم… با گِلم
وطنم پیشانی توست
صدایم را بشنو و تنها رهایم نکن
از هیچ چیز خوشم نمیآید
از هیچ چیز خوشم نمیآید
مسافری در اتوبوس می گوید
– نه رادیو – نه روزنامههای صبح
و نه قلعههای بالای تپهها
میخواهم گریه کنم
راننده میگوید : منتظر باش به ایستگاه برسیم
و آن وقت به تنهایی هرچه میتوانی گریه کن
خانمی میگوید : من هم همینطور،
من نیز از چیزی خوشم نمیآید،
به پسرم جای قبرم را نشان دادم
او را دوست داشتم و مرد، و با من وداع نکرد