اشعار فروغ فرخزاد | مجموعه شعر گلچین شده احساسی فروغ

اشعار فروغ فرخزاد را در این بخش از سایت تک متن برای شما قرار داده‌ایم. فروغ‌زمان فرّخزاد شاعر ایرانی است. او شش کتاب شعر منتشر کرد که از نمونه‌های شایان شعر نوی فارسی هستند. فرّخزاد با مجموعه‌های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. او یکی از پیشگامان شعر نوی فارسی دانسته شده است.

اشعار فروغ فرخزاد | مجموعه شعر گلچین شده احساسی فروغ

اشعار کوتاه و زیبا از فروغ فرخزاد

بعد از تو ما به قبرستان‌ها رو آوردیم

و مرگ، زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید

و مرگ، آن درخت تناور بود

که زنده های این سوی آغاز

به شاخه های ملولش دخیل می بستند

و مرده های آن سوی پایان

به ریشه های فسفریش چنگ می زدند

و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود

که در چهار زاویه اش، ناگهان چهار لالهٔ آبی روشن شدند.

و مردم محلهٔ کشتارگاه

که خاک باغچه هاشان هم خونیست

و آب حوض هاشان هم خونیست

و تخت کفش هاشان هم خونیست

چرا کاری نمی کنند

چرا کاری نمی کنند

من مثل دانش‌آموزی

که درس هندسه‌اش را دیوانه‌وار دوست می‌دارد

تنها هستم

و فکر می‌کنم که باغچه را می‌شود به بیمارستان برد

من فکر می‌کنم

من فکر می‌کنم

من فکر می‌کنم

و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

و ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می‌شود.

آن چنان آلوده ست

عشق غمناکم با بیم زوال

که همه زندگیم می لرزد

چون تو را می نگرم

بر ما چه گذشت؟ کس چه می داند

من او شدم… او خروش دریاها

شهر من و تو، طفلک شیرینم

دیریست کاشیانهٔ شیطانست

روزی رسد که چشم تو با حسرت

لغزد بر این ترانهٔ درد آلود

وقتی در آسمان

دروغ وزیدن می‌گیرد

دیگر چگونه می‌شود

به سوره‌های رسولانِ سرشکسته

پناه آورد؟

ما هرچه را که باید

از دست داده باشیم، از دست داده ایم

ما بی چراغ به راه افتادیم

آیا چگونه می شود از من ترسید؟

من، من که هیچ گاه

جز بادبادکی سبک و ولگرد

بر پشت بام های مِه آلود آسمان

چیزی نبوده ام

و عشق و میل و نفرت و دردم را

در غربت شبانهٔ قبرستان

موشی به نام مرگ جویده است

و مغز من هنوز

لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را

دردفتری به سنجاقی

مصلوب کرده بودند.

اشعار کوتاه و زیبا از فروغ فرخزاد

من هیچ گاه پس از مرگم

جرأت نکرده ام که در آیینه بنگرم

و آن قدر مُرده ام

که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند

مطلب مشابه: بهترین اشعار پروین اعتصامی با مجموعه 70 شعر احساسی عاشقانه این شاعر

می فشارم پلکهای خسته را بر هم

لیک بر دیوار سخت سینه ام با خشم

ناشناسی مشت میکوبد

باز کن در… اوست

اشعار نو عاشقانه از فروغ فرخزاد

شانه‌های تو

همچو صخره‌های سخت و پر غرور

موج گیسوان من در این نشیب

سینه می‌کشد چو آبشار نور

شانه‌های تو

چون حصار‌های قلعه‌ای عظیم

رقص رشته‌های گیسوان من بر آن

همچو رقص شاخه‌های بید در کف نسیم

شانه‌های تو

برج‌های آهنین

جلوه شگرف خون و زندگی

رنگ آن به رنگ مجمری مسین

در سکوت معبد هوس

خفته‌ام کنار پیکر تو بی‌قرار

جای بوسه‌های من بر روی شانه‌هات

همچو جای نیش آتشین مار

شانه‌های تو

در خروش آفتاب داغ پر شکوه

زیر دانه‌های گرم و روشن عرق

برق می‌زند چو قله‌های کوه

شانه‌های تو

قبله‌گاه دیدگان پر نیاز من

شانه‌های تو

مهر سنگی نماز من

آن تیره مردمک‌ها، آه

آن صوفیان ساده خلوت نشین من

در جذبه سماع دو چشمانش

از هوش رفته بودند

دیدم که بر سراسر من موج می‌زند

چون هرم سرخ‌گونه آتش

چون انعکاس آب

چون ابری از تشنج باران‌ها

چون آسمانی از نفس فصل‌های گرم

تا بی نهایت

تا آن سوی حیات

گسترده بود او

دیدم در وزیدن دستانش

جسمیت وجودم

تحلیل می‌رود

دیدم که قلب او

با آن طنین ساحر سرگردان

پیچیده در تمامی قلب من

ساعت پرید

پرده به همراه باد رفت

او را فشرده بودم

در‌ هاله حریق

می‌خواستم بگویم

اما شگفت را

انبوه سایه‌گستر مژگانش

چون ریشه‌های پرده ابریشم

جاری شدند از بن تاریکی

در امتداد آن کشاله طولانی طلب

وآن تشنج، آن تشنج مرگ آلود

تا انتهای گمشده من

دیدم که می‌رهم

دیدم که می‌رهم

دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می‌خورد

دیدم که حجم آتشینم

آهسته آب شد

و ریخت، ریخت، ریخت

در ماه، ماه به گودی نشسته، ماه منقلب تار

در یکدیگر گریسته بودیم

در یکدیگر تمام لحظه بی‌اعتبار وحدت را

دیوانه وار زیسته بودیم

دیدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته‌ها را

با زبان نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

می‌رمیدی

می‌رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه

ناشکیبا مرا در پی خویش

می‌کشیدی

می‌کشیدی

آخرین بار

آخرین بار

آخرین لحظه تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگ‌های خزان را

باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم کشاندی

گر چه در پرنیان غمی شوم

سال‌ها در دلم زیستی تو

آه هرگز ندانستم از عشق

چیستی تو

کیستی تو

اشعار نو عاشقانه از فروغ فرخزاد

من از تو می‌مردم

اما تو زندگانی من بودی

تو با من می‌رفتی

تو در من می‌خواندی

وقتی که من خیابان‌ها را

بی هیچ مقصدی می‌پیمودم

تو با من می‌رفتی

تو در من می‌خواندی

تو از میان نارون‌ها گنجشک‌های عاشق را

به صبح پنجره دعوت می‌کردی

وقتی که شب مکرر می‌شد

وقتی که شب تمام نمی‌شد

تو از میان نارون‌ها، گنجشک‌های عاشق را

به صبح پنجره دعوت می‌کردی

تو با چراغ‌هایت می‌آمدی به کوچه ما

تو با چراغ‌هایت می‌آمدی

وقتی که بچه‌ها می‌رفتند

و خوشه‌های اقاقی می‌خوابیدند

و من در آینه تنها می‌ماندم

تو با چراغ‌هایت می‌آمدی

تو دست‌هایت را می‌بخشیدی

تو چشم‌هایت را می‌بخشیدی

تو مهربانی‌ات را می‌بخشیدی

تو زندگانی‌ات را می‌بخشیدی

وقتی که من گرسنه بودم

اشعار زیبا و قشنگ از فروغ

کدام قله کدام اوج ؟

مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش

ای خانه های روشن شکاک

که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر

بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند

مرا پناه دهید ای زنان سادهء کامل

که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان

مسیر جنبش کیف آور جنینی را

دنبال میکند

و در شکاف گریبانتان همیشه هوا

به بوی شیر تازه میآمیزد

آن چنان آلوده‌ست

عشق غمناکم با بیم زوال

که همه زندگیم می‌لرزد

چون تو را می‌نگرم

مثل این است که از پنجره‌ای

تک درختم را، سرشار از برگ،

در تب زرد خزان می‌نگرم

مثل این است که تصویری را

روی جریان‌های مغشوش آب روان می‌نگرم

شب و روز

شب و روز

شب و روز

بگذار

که فراموش کنم.

تو چه هستی، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان مرا

می‌گشاید در

برهوت آگاهی؟

بگذار

که فراموش کنم.

بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم

بگذار پُر شَوَم

از قطره های کوچک باران

از قلب های رشد نکرده

از حجم کودکان به دنیا نیامده

بگذار پُر شَوَم

شاید که عشق من

گهواره ی تولد عیسای دیگری باشد

خود ندانم چه خطائی کردم

که ز من رشته الفت بگسست

در دلش جائی اگر بود مرا

پس چرا دیده ز دیدارم بست

هر کجا می‌نگرم، باز هم اوست

که بچشمان ترم خیره شده

درد عشقست که با حسرت و سوز

بر دلِ پر شررم چیره شده

گفتم از دیده چو دورش سازم

بی گمان زودتر از دل برود

مرگ باید که مرا دریابد

ورنه دردیست که مشکل برود

آه ای شهـزاده!

ای محبوب رؤیایی!

ای دو چشمانت

رهی روشن بسوی شهر زیبایی

ای نگاهت باده ای در جام مینایی

آه بشتاب …

ره بسی دور اسٺ

لیک در پایان این ره

قصر پر نور است…

آه بگذار زین دریچه‌ی باز

خفته در پرنیانِ رویاها

با پرِ روشنی سفر گیرم

بگذرم از حصار دنیاها

انسان پوک

انسان پوک پر از اعتماد

نگاه کن که دندانهایش

چگونه وقت جویدن سرود می خواند

و چشمهایش

چگونه وقت خیره شدن می درند

و او چگونه از کنار درختان خیس

می گذرد :

صبور ،سنگین ،سرگردان

اشعار زیبا و قشنگ از فروغ

محو شد در جنگل انبوه تاریکی

چون رگ نوری طنین آشنای من

قطره اشکی هم نیفشاند آسمان تار

از نگاه خسته ابری به پای من

می‌روم،امانمی‌پرسم زخويش

ره كجا؟منزل كجا؟مقصودچيست؟

بوسه می‌بخشم،ولی خودغافلم

كاين دل ديوانه

رامعبودكيست؟

آه،آری،اين منم،اماچه سود

اوكه درمن بود،ديگرنيست،نيست

ای دوست، ای برادر، ای همخون

وقتی به ماه رسیدی

تاریخ قتل عام گل‌ها را بنویس….

مطلب مشابه: شعر سعدی احساسی عاشقانه (90 شعر بی نظیر سعدی شیرازی کوتاه و بلند)

اي تپش هاي تن سوزان من

آتشي در سايهء مژگان من

اي ز گندمزارهـا سرشارتر

اي ز زرين شاخه ها پر بارتر

اي در بگشوده بر خورشيدها

در هجوم ظلمت ترديدها

با توام ديگر ز دردي بيم نيست

هست اگر، جزدردخوشبختيم نيست

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا