اشعار فردوسی + منتخب اشعار فردوسی در باب وطن و خرد

در دریای ادب پارسی، شاهنامه فردوسی همچون فانوسی درخشان راه را بر ما روشن می‌سازد. هر بیت از سروده‌های او، پژواکی‌ست از شرف، خرد، و دلدادگی به میهن. فردوسی، این حکیم توانا، با واژگانی سرشار از شکوه و شکایت، ایران را نه فقط خاکی بر نقشه، که روحی در جان واژه‌ها تصویر کرده است. اگر خرد را ستون اندیشه بدانیم، بی‌شک وطن در اشعار او سقفی‌ست از افتخار و آزادگی. در این مجموعه‌ی منتخب از اشعار فردوسی، که در سایت «تک‌متن» گردآوری شده است، همراه با ما به سفری شکوهمند در دل کلمات بروید؛ جایی که عشق به میهن با صدای خرد در هم می‌آمیزد و جان را نوازش می‌دهد.

اشعار فردوسی در باب وطن

که ایران بهشت است یا بوستان
همی بوی مشک آید از بوستان
سپندار پاسبان ایران تو باد
ز خرداد روشن روان تو باد
ندانی که ایران نشست من است
جهان سر به زیر دست من است
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شیر ژیان را به کس
همه یکدلانند و یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بدی
نشستنگه شهریاران بدی
چو ایران نباشد تن من مباد
بر این بوم و بر زنده یک تن مباد
همه روی یک‌سر به جنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریم
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
زن و کودک و خرد و فرزند خویش
همه سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام
اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار

که ایران چو باغی‌ست خرم بهار
شکفته همیشه گل کامکار
اگر بفکنی خیره دیوار باغ
چه باغ و چه دشت و چه دریا، چه راغ
نگر تا تو دیوار او نفکنی
دل و پشت ایرانیان نشکنی
کزان پس بود غارت و تاختن
خروش سواران و کین آختن
زن و کودک و بوم ایرانیان
به اندیشه بد مَنه در میان
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
تو گفتی به تیر اندر آمد بهار
همه سر به سر، دست نیکی بَرید
جهانِ جهان را به بد مسپرید
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین
دریغ است ایران که ویران شود
کَُنام پلنگان و شیران شود
ز ضحاک شد تخت شاهی تُهی
سر آمد بر او روزگار مِهی
چنین است کردگار گردان سپهر
گهی درد پیش آردت، گاه مهر
به کام تو گردد سپهر بلند
دلت شاد بادا تنت بی گزند
چنین روز روزت فزون باد بخت
بداندیشگان را نگون باد بخت
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهانِ جهان را به بد مسپریم
وزین پس بر آن کس کنید آفرین
که از داد آباد دارد زمین
بسازید و از داد باشید شاد
تن آسان و از کین مَگیرید یاد
کسی باشد از بخت پیروز و شاد
که باشد همیشه دلش پر ز داد

مطالب مشابه: گلچینی از اشعار فردوسی؛ تک بیتی و دو بیتی های ناب در باب زندگی

اشعار فردوسی برای دانش و خرد

ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست ِ منست
هنر نزد ایرانیان است و بـــس
ندادند شـیر ژیان را بکــس
همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
دریغ است ایـران که ویـران شــود
کنام پلنگان و شیران شــود
چـو ایـران نباشد تن من مـبـاد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد
همـه روی یکسر بجـنگ آوریــم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم
همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهـیم
چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام
اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار

به دانش ز یزدان شناسد سپاس
خنک مرد دانا و یزدان شناس

توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود

ز دانش نخستین به یزدان گرای
کجا هست و باشد همیشه بجای

دگر آن که دارد ز یزدان سپاس
بود دانشی مرد نیکی شناس

به دانش فزای و به یزدان گرای
که او باد جان ترا رهنمای
بپرسیدم از مرد نیکو سخن
کسی کو بسال و خرد بد کهن
که از ما به یزدان که نزدیکتر
که را نزد او راه باریکتر
چنین داد پاسخ که دانش گزین
چو خواهی ز پروردگار آفرین

اگر دانشی مرد گوید سخن
تو بشنو که دانش نگردد کهن

چو ایران مباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود

به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر

چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن

مطالب مشابه: متن تبریک ۱۵ اردیبهشت روز شیراز {جملات و اشعار زیبا و ادبی}

اشعار کوتاه فردوسی در مورد دانش و وطن

به گیتی به از مردمی کار نیست
بدین با تو دانش به پیکار نیست
سر راستی دانش ایزیدیست
چو دانستیش زو نترسی ، بدیست

اگر چند بخشی ز گنج سخن
بر افشان که دانش نیاید به بن

بیارای دل را به دانش که ارز
به دانش بود چو بدانی بورز

به رنج اندر ار تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست

بیاموز و بشنو ز هر دانشی
بیابی ز هر دانشی رامشی
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ

هر ان مغز کو را خرد روشنست
ز دانش به گرد تنش جوشنست

نمانیم که این بوم ویران کنند
همی غارت از شهر ایران کنند
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین

به دانش بود بیگمان زنده مرد
خنک رنجبردار پایند مرد

چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر

به دانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست آهرمنی

یک پارسی بود هشیار نام
که بر چرخ کردی به دانش لگام

خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشه سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بی‌کار یک‌سو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخن‌گاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست

مطالب مشابه: داستان کوتاه از شاهنامه برای کودکان {۸ قصه جذاب شاهنامه به زبان ساده کودکانه}

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا