اشعار عاشقانه خیام (رباعیات عمر خیام در وصف عشق)

سایت «تک‌متن» در این مطلب، مجموعه‌ای از رباعیات عاشقانه و دلنشین عمر خیام را گردآوری کرده است؛ شاعر و فیلسوفی که در میان اندیشه‌های ژرف و پرسش‌های هستی‌شناسانه، با نگاهی لطیف به عشق نیز پرداخته است. اشعار عاشقانه خیام، گاه سرشار از لذت لحظه، گاه آمیخته با حسرت و دلدادگی‌ست؛ اما همیشه ساده، کوتاه و تأثیرگذار. اگر به دنبال واژه‌هایی هستید که در عین سادگی، عشق را با طعمی تلخ و شیرین به تصویر بکشند، این رباعیات انتخابی ماندگار خواهند بود.

رباعیات عاشقانه خیام

ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفته دگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است خیام

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است خیام

گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است
ور بر تن تو عمر لباسی چست است
در خیمه تن که سایبانی‌ست ترا
هان تکیه مکن که چارمیخش سست است

آن به كه در اين زمانه كم گيري دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نكوست
آنكس كه به جمگي ترا تكيه بر اوست
چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست خیام

ترکیب طبایع چون به کام تو دمی‌ ست
رو شاد بزی اگر چه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است

عمری‌ست مرا تیره و کاری‌ ست نه راست
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست
ما را ز کس دگر نمی‌باید خواست

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده ست
دریاب که هفته دگر خاک شده ست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده ست و سبزه خاشاک شده ست

در کارگه کوزه گری بودم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
هر یک به زبان حال با من گفتند
کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش خیام

یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر زاستادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم خیام

مطالب مشابه: حکایت‌های خیام؛ ۸ داستان و حکیات دلنشین از خیام

اشعار عاشقانه عمر خیام

گرچه غم و رنج من درازی دارد
عیش و طرب تو سرفرازی دارد
بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک
در پرده هزار گونه بازی دارد

فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت

چون عهده نمی‌ شود کسی فردا را
حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو دانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من خیام

گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام‌ست آن را

در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می‌دهد مرا بر لب کشت
هرچند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به ز من ار برم دگر نام بهشت

در هر دشتی كه لاله زاری بوده است
آن لاله ز خون شهرياری بوده است
چو برگ بنفشه كز زمين مي رويد
خاليست كه بر رخ نگاری بوده است خیام

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی خیام

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند
ز آنروی که هست کس نمی‌داند گفت

مطالب مشابه: گلچین اشعار خیام؛ رباعیات زیبا و پرطرفدار

اشعار خیام برای عشق

بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلفروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا

افسوس كه نامه جواني طي شد
و آن تازه بهار زندگاني دي شد
وآن مرغطرب كه نام او بود شباب
فرياد ندانم كی آمد و كی شد خیام

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بردمد از خاکت

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را

این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست

امروز تو را دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

ای دل همه اسباب دنیا خواسته گیر
باغ طربت به سبزه آراسته گیر
و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم
بنشسته و بامداد برخاسته گیر

چون آب به جویبار و چون باد به دشت
روزي دگر از نوبت عمرم بگذشت
هرگز غم دوروز مرا ياد نگشت
روزی كه نيامدست و روزی كه گذشت خیام

تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی باده ارغوان نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست

مطالب مشابه: گلچینی از اشعار فردوسی؛ تک بیتی و دو بیتی های ناب در باب زندگی

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا