اشعار زیبا در وصف طبیعت / جایی که آرامش، شکوه و رازهای هستی در جریان است

سایت «تک‌متن» در این مطلب، مجموعه‌ای از اشعار زیبا، لطیف و شاعرانه در وصف طبیعت را گردآوری کرده است؛ سروده‌هایی دل‌نشین از شاعران کلاسیک و معاصر که با زبان احساس، زیبایی‌های آسمان، کوه، جنگل، دریا و نسیم را به تصویر می‌کشند. طبیعت، الهام‌بخش همیشگی شعر و شاعری‌ست؛ جایی که آرامش، شکوه و رازهای هستی در رنگ‌ها و صداها جاری‌ست. اگر به دنبال اشعاری هستید که جلوه‌های خیره‌کننده طبیعت را در قالب واژه‌هایی دل‌انگیز روایت کنند، این مجموعه می‌تواند پنجره‌ای تازه به دنیای زیبایی و طراوت برایتان بگشاید.

اشعار زیبا در وصف طبیعت

اشعار احساسی برای طبیعت

ماه بالای سر آبادی است
اهل آبادی در خواب‌.
روی این مهتابی، خشت غربت را می‌بویم‌.
باغ همسایه چراغش روشن‌،
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب‌.
غوک‌ها می‌خوانند.
مرغ حق هم گاهی‌.
کوه نزدیک من است : پشت افراها، سنجدها.
و بیابان پیداست‌.
سنگ‌ها پیدا نیست‌، گلچه‌ها پیدا نیست‌.
سایه‌هایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست‌.
نیمه شب باید باشد.
دب آکبر آن است : دو وجب بالاتر از بام‌.
آسمان آبی نیست، روز آبی بود.
یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم‌.
یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم‌،
طرحی از جاروها، سایه‌هاشان در آب‌.
یاد من باشد، هر چه پروانه که می‌افتد در آب، زود از آب در آرم‌.
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم‌.
یاد من باشد تنها هستم‌.
ماه بالای سر تنهایی است‌.
سهراب سپهری

باز شیری با شکر آمیختند
عاشقان با همدگر آمیختند
روز و شب را از میان برداشتند
آفتابی با قمر آمیختند
رنگ معشوقان و رنگ عاشقان
جمله همچون سیم و زر آمیختند
چون بهار سرمدی حق رسید
شاخ خشک و شاخ تر آمیختند
رافضی انگشت در دندان گرفت
هم علی و هم عمر آمیختند
بر یکی تختند این دم هر دو شاه
بلک خود در یک کمر آمیختند
هم شب قدر آشکارا شد چو عید
هم فرشته با بشر آمیختند
هم زبان همدگر آموختند
بی نفور این دو نفر آمیختند
نفس کل و هر چه زاد از نفس کل
همچو طفلان با پدر آمیختند
خیر و شر و خشک و تر زان هست شد
کز طبیعت خیر و شر آمیختند
من دهان بستم تو باقی را بدان
کاین نظر با آن نظر آمیختند
بهر نور شمس تبریزی تنم
شمع وارش با شرر آمیختند

تاریک‌روشنای صبح
چه در خود نهفته دارد؟
حتی زمزمه آرام‌ترین نسیم
از قلب من
گذر می‌کند
انونو کوماچی

هنگام بهارست و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بی‌خار
آن گل که مر او را بتوان خورد به خوشی
وز خوردن آن روی شود چون گل بربار
آن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت
و آمد شدنش باشد از اشجار به اشجار
تا ابر کند می ‌را با باران ممزوج
تا باد به می‌ درفکند مشک به خروار
آن قطره باران بین از ابر چکیده
گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار
آویخته چون ریشه دستارچه سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه دستار
یا همچو زبرجد گون یک رشته سوزن
اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار
آن قطره باران که فرو بارد شبگیر
بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار
گویی که مشاطه ز بر فرق عروسان
ماورد همی‌ریزد، باریک به مقدار
وان قطره باران سحرگاهی بنگر
بر طرف گل ناشکفیده بر سیار
همچون سرپستان عروسان پریروی
واندر سر پستان بر، شیر آمده هموار
وان قطره باران که چکد از بر لاله
گردد طرف لاله از آن باران بنگار
پنداری تبخاله خردک بدمیده‌ست
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار
وان قطره باران که برافتد به گل سرخ
چون اشک عروسیست برافتاده به رخسار
وان قطره باران که برافتد به سر خوید
چون قطره سیمابست افتاده به زنگار
وان قطره باران که برافتد به گل زرد
گویی که چکیده‌ست مل زرد به دینار
وان قطره باران که چکد بر گل خیری
چون قطره می‌بر لب معشوقه میخوار
وان قطره باران که برافتد به سمنبرگ
چون نقطه سفیداب بود از بر طومار
وان قطره باران ز بر لاله احمر
همچون شرر مرده فراز علم نار
وان قطره باران ز بر سوسن کوهی
گویی که ثریاست برین گنبد دوار
بر برگ گل نسرین آن قطره دیگر
چون قطره خوی بر ز نخ لعبت فرخار
آن دایره‌ها بنگر اندر شمر آب
هر گه که در آن آب چکد قطره امطار
چون مرکز پرگار شود قطره باران
وان دایره آب بسان خط پرگار
مرکز نشود دایره وان قطره باران
صد دایره در دایره گردد به یکی بار
آن دایره پرگار از آنجای نجنبد
وین دایره از جنبش صعب آرد رفتار
هر گه که از آن دایره انگیزد باران
از باد درو چین و شکن خیزد و زنار
منوچهری

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ‌های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه‌ی شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم‌نرمک می‌رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار…
خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به حال دختر میخک که می‌خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب؛
نرم‌نرمک می‌رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال روزگار…

مطالب مشابه: متن درباره طبیعت و زیبایی هایش (40 جملات خاص در مورد طبیعت زیبا)

اشعار زیبا در وصف طبیعت

سروده های زیبا در وصف طبیعت

ای ماهِ تمام
امشب
در میان برگ‌های نخل جشنی هست،
و در دریا برآمدنِ امواج،
مثل ضربان قلب جهان
تو از کدام آسمان ناشناخته
راز دردآلود عشق را
در خاموشی‌ات می‌بری؟

گردون ز زمین هیچ گلی برنارد
کش نشکند و هم به زمین نسپارد
گر ابر چو آب خاک را بردارد
تا حشر همه خون عزیزان بارد
در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست
از سرخی خون شهریاری بوده‌ست
هر شاخ بنفشه کز زمین می‌روید
خالی است که بر رخ نگاری بوده‌ست
خیام

فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
ببالید کوه آبها بر دمید
سر رستنی سوی بالا کشید
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه
ستاره برو بر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنائی فزود
همی بر شد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب
گیا رست با چند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالد ندارد جز این نیرویی
نپوید چو پیوندگان هر سویی
وزان پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید…
فردوسی

شب
سراسر
زنجیر زنجره بود
تا سحر،
سحرگه
به‌ناگاه با قُشَعْریره‌ درد
در لطمه‌ جان ما
جنگل
از خواب واگشود
مژگان حیران برگ‌اش را
پلک آشفته مرگ‌اش را،
و نعره‌ اُزگَل اره‌ زنجیری
سرخ
بر سبزی‌ نگران دره
فروریخت
یَله
بر نازکای چمن
رها شده باشی
پا در خُنکای شوخِ چشمه‌ای،
و زنجره
زنجیره بلورینِ صدایش را ببافد
در تجرّدِ شب
واپسین وحشت جانت
ناآگاهی از سرنوشت ستاره باشد،
غم سنگینت
تلخی ساقه علفی که به دندان می‌فشری.
همچون حبابی ناپایدار
تصویر کامل گنبد آسمان باشی
و روئینه
به جادویی که اسفندیار
مسیر سوزان شهابی
خطّ رحیل به چشمت زند،
و در ایمن‌تر کنج گمانت
به خیالِ سستِ یکی تلنگر
آبگینه عمرت
خاموش
درهم شکند
احمد شاملو

مطالب مشابه: عکس نوشته طبیعت / جملات و متن دلنشین درباره طبیعت زیبا

اشعار زیبا در وصف طبیعت

اشعار معروف درمورد زیبایی طبیعت

کسی به فکر گل‌ها نیست
کسی به فکر ماهی‌ها نیست
کسی نمی خواهد
باور کند که باغچه دارد می‌میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می‌شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می کشد
و حوض خانه ما خالی است
ستاره‌های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می‌افتد
و از میان پنجره‌های پریده رنگ خانه ماهی‌ها
شب‌ها صدای سرفه می‌آید
حیاط خانه ما تنهاست
فروغ فرخزاد

گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من
اى من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش براى پوستین
اى من آن پیلى که زخم پیل بان
ریخت خونم از براى استخوان
آن که کشتستم پى مادون من
می نداند که نخسبد خون من!؟
بر من است امروز و فردا بر وى است
خون چون من کس چنین ضایع کی است!؟
گر چه دیوار افکند سایه دراز
باز گردد سوى او آن سایه باز
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوى ما آید نداها را صدا
مولانا

مطالب مشابه: اشعار سهراب سپهری + گلچین اشعار دل نواز و عکس نوشته سهراب سپهری

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا