اشعار زیبای خیالی بخارایی (کامل‌ترین مجموعه اشعار زیبای خیالی بخارایی)

اشعار زیبای خیالی بخارایی را در تک متن خوانده و از لطافت این اشعار لذت ببرید. احمد بن موسی خیالی معروف به خیالی بخاری از شاعران قرن نهم است که در ماوراءالنهر می‌زیسته است. خیالی بخاری از معاصران و شاگردان خواجه عصمت بخاری است. او در عهد الغ‌بیک می‌زیست و در حدود سال ۸۵۰ بدرود حیات گفت.

اشعار زیبای خیالی بخارایی (کامل‌ترین مجموعه اشعار زیبای خیالی بخارایی)

غزل‌های زیبای خیالی بخارایی

سرو تا بندهٔ بالای تو شد آزاد است

هر نفس کآن نه به یادِ تو برآید باد است

لطف فرمای و بده دادِ اسیران امروز

که تو را لطف خدا منصب شاهی داد است

غمزه چشم ستم آموز تو را شاگرد است

در فن فتنه، ولی در فن خود استاد است

ناله و آهِ مرا مرتبه بالاست ولی

زین میان سیل سرشک است که پیش افتاد است

گفتمش یاد کن از عهد فرامش شدگان

گفت خوش باش خیالی که مرا این یاد است

بدین شوخی که تو بنیاد داری

عجب گر خاطری را شاد داری

فراموشت نخواهم کرد گفتی

فراموشت شد این هم یاد داری؟

هوای من نداری تا کی ای سرو

سر و کار مرا بی یاد داری

چه سعی است از نظر افتادن ای اشک

تو می‌دانی که پیش افتاد داری

خیالی آن پسر شوخ و تو سرکش

گله از بخت مادرزاد داری؟

تا در قدم اهل دلی خاک نگردی

از تیرگی عجب و ریا پاک نگردی

خورشید صفت تا که مجّرد نه برآیی

سلطان سراپردهٔ افلاک نگردی

یار از پی بهبود چو کاری به تو فرمود

شرط ادب این است که چالاک نگردی

ای دل غم عشق است نصیب تو در این راه

و آن نیز به شرطی ست که غمناک نگردی

ظاهر نشود سرخی روی تو خیالی

تا همچو گل از غصّه کفن چاک نگردی

تا دلم را به غم هجر درانداخته‌ای

صبر را خانه ز بنیاد برانداخته‌ای

دل نیندازم اگر تیر تو از جان گذرد

تا نگویند به سهمی سپر انداخته‌ای

تا گشادی به تبسّم لب شیرین، ز حسد

شوری اندر دل تنگ شکر انداخته‌ای

آب روی تو چو از سیل سرشک است ای چشم

تو چنینش ز چه رو از نظر انداخته‌ای

این چه ساقی‌ست خیالی که به جای می ناب

تیر او خوردی و مستانه سرانداخته‌ای

تا کی ای شوخ به هر بی‌خبری می‌سازی

خاک کوی تو منم گر گذری می‌سازی

این هم از آتش سودای تو داغ دگر است

که مرا سوختی و با دگری می‌سازی

روشن است این که مرا شمع‌صفت می‌سوزی

تو به هرکس که قضا را قدری می‌سازی

زلف از چهره برافکندی و معلومم شد

که شب تیره‌دلان را سحری می‌سازی

گفته‌ای بنده خیالی هم از اهل نظر است

بندهٔ مخلص خود را نظری می‌سازی

سنبل باغ رخت غالیه بو افتاده ست

شیوهٔ چشم تو بر وجه نکو افتاده ست

بادهٔ ناب به دور لب لعلت مثَلی ست

کاین چنین در دهن جام و سبو افتاده ست

تا رسد با تو به صد آبله گون پای سرشک

همه شب گرم دویده ست و به رو افتاده ست

از سر زلف و میان تو که رمزی ست لطیف

فرق تا مویِ میان یک سر مو افتاده ست

قصّهٔ حال من و گشتِ سر کوی بتان

از صبا پرس که بر هر سر کو افتاده ست

راست از چشم خیالیّ و خیال قد او

سروِ بستان ارم بر لب جو افتاده ست

شمع رویت را چراغ آسمان پروانه‌ای‌ست

قصّه یوسف به عهد حسن تو افسانه‌ای‌ست

یادِ لیلی گر کند مجنون به دور عارضت

دار معذورش بدین معنی که او دیوانه‌ای‌ست

خانهٔ چشم مرا ز آن گریه آبی می‌زند

کز زوایای خیالات تو مهمانخانه‌ای‌ست

عشق می داند طریق آشنایی را که چیست

ورنه در راه هوای تو خرد بیگانه‌ای‌ست

لایق تو گرچه نبوَد کُنج تاریک دلم

باری این گنج لطافت گوشهٔ ویرانه‌ای‌ست

یاد کرد از تو خیالی گر نیازی آورد

پادشاها رد مکن ز آن رو که درویشانه‌ای‌ست

کدامین رسم و آیینی که در رندان مفرّد نیست

طریقِ سالکانِ راه تجرید مجرّد نیست

در این بستان کسی را می رسد دعویّ آزادی

که همچون سرو دربند هوای دل مقیّد نیست

به فتوای خردمندان نکویی بر بدی سهل است

کسی بر رغم بدکیشان اگر نیکی کند بد نیست

به تاج زر فرو ناید سرم ز آن رو که در کویش

مرا بخت گدایی هست اگر بخت زمرّد نیست

گر از تو تیغ آید بر سرم گردن نخواهم تافت

بدین معنی که آمد را به قول عاشقان رد نیست

اگرچه رسم سربازی طریق عشقبازان است

ولی ز اندیشهٔ هجران خیالی را سر خود نیست

کجا روم که مرا جز درت پناهی نیست

به جز عنایت تو هیچ عذرخواهی نیست

سرم فدای رهت باد تا نگویندت

که در طریقهٔ عشق تو سر به راهی نیست

دلا ز باده پرستی خجل مشو کاین جرم

خطای ماست وگرنه تو را گناهی نیست

سریر سلطنت او را مسلّم است ای دل

که غیر مسند تجرید تکیه‌گاهی نیست

دلِ خیالیِ آشفته را که ناپیداست

در این که زلف تو برده‌ست اشتباهی نیست

مطلب مشابه: شعرهای زیبای کمال خجندی (در تمامی قالب‌های شعر این شاعر قدیمی و بزرگ ایرانی)

غزل‌های زیبای خیالی بخارایی

که می‌داند میِ شوق از چه جام است

به جز چشمت که او مست مدام است

شراب ار با تو نو شد دل حلال است

وگرنه این صفت بر وی حرام است

دلا بگذر ز خود کاندر ره عشق

نخستین گفته ترک ننگ و نام است

بجز سودای ابروی تو دیگر

همه کارِ مه نو ناتمام است

سر زلف تو را مرغی که داند

کدام است و به در ماند که دام است

خیالی گر چو شمعی ز آتش دل

نسوزی خویشتن را کار خام است

گرچه ابر زندگی جان بخش و صافی مشرب است

بی دهانت آب خضر از جانب او با لب است

تا پدید آمد ز رویت زلف اشک افشان شدیم

شب چو پیدا می شود گاهِ طلوع کوکب است

گر مزید حسن خواهی زلف را کوته مساز

روز را چون روزِ بازار درازی از شب است

تا نشان داد از خم محراب طاق ابرویت

عادت رندان عبادت ورد یاران یارب است

ای خیالی ترک این یارانِ کم نعمت بگو

تا نکورویان نگویندت فلان بد مذهب است

گرچه اشک منِ غمدیده سراسر گهر است

هرچه دارم به جمالت که همه در نظر است

نزد رندان نظر باز غبار قدمت

توتیایی ست که در دست نسیم سحر است

مهر و ماهت نتوان گفت که همچون مه و مهر

دیگری هست ولی روی تو چیزی دگر است

سر گذشتم سگ کوی تو نکو می داند

که ز فریاد منش شب همه شب دردسر است

کمترین قدرشناس تو خیالی ست ولی

نیست قدری چو سگان، پیش تواش این قدر است

گرچه تو حقیری و گناه تو عظیم است

نومید نباشی که خداوند کریم است

گو عذر به پیش آر که بر عذر گنه درّ

چون گوش بگیرد همه گویند یتیم است

از محدث تقصیر چه غم اهل گنه را

چون لطف تو عام است و عطای تو قدیم است

بیم است و امید از تو در این ره همه کس را

لیکن چو امید از کرم توست چه بیم است

گر رحم کند یار عجب نیست خیالی

آری نشنیدی که کریم است و رحیم است

گرچه شمار عاشق زنّار زلف یار است

در کوی عشقبازان رسوا شدن چه کار است

گفتند بت پرستی ست در اختیار طاعت

خود می کند وگرنه ما را چه اختیار است

برپایِ دارِ شوقت سر می نِهم چو منصور

کآخر همین سعادت در عشق پایدار است

در حلقه های زلفت بینی دل شکسته

نیکو نگاهدارش از ما به یادگار است

غم نیست گر خیالی از گفتگو بماند

در گلشن زمانه بلبل چو من هزار است

گرچه طریق وفا قدیم است

علم نداری تو حق علیم است

با تو دل ما یکی ست لیکن

آنهم به تیغ جفا دو نیم است

گر به ادب درّ گوش نگیرد

پیش حدیث تو نایتیم است

آنکه ز زلف تو گاه گاهی

جان به نسیمی دهد چو نسیم است

گر تو ز راه کرم نبخشی

کام خیالی، خدای کریم است

گرچه ماه نو به شوخی بی نظیر عالم است

لیک در خوبی ز ابروی تو بسیاری کم است

گرنه دزد نقد قلب ماست زلف شب روَت

از چه معنی اینچنین آشفته حال و درهم است

گوشهٔ خاطر بپرداز ای دل از سودای جان

در حریم خاص جانان غیر چون نامحرم است

آه کز سودای چشمت حاصل عمر عزیز

می‌رود در عین خونخواری و آن هم یک دم است

ای دریغا نیست بنیاد بقا را محکمی

ورنه با جانان بنای عهد ما بس محکم است

ای خیالی کار عالم چون به کین جان ماست

جان اگر خواهی مباش ایمن که کار عالم است

رباعی های زیبا

تا چشم تو بر کمین دلها بنشست

ابروی تو صد فتنه به عالم پیوست

از بهر خدا مکن ستیز، از سر صلح

دریاب مرا وگرنه رفتم از دست

ای دوست کسی که عشق در سر دارد

دایم دل غمدیده منوّر دارد

آسودهٔ هر دو عالم آمد به یقین

در لنگر عشق هرکه لنگر دارد

ای دوست دم از وفای دشمن درکش

با دوست نشین و باده روشن درکش

آمیختن آفتی ست در گوشه نشین

وز نا اهلان تمام دامن درکش

تیغ از تو و لبیک نهانی از من

زخم از تو و سودای جوانی از من

گر دل دهدت که جان ستانی از من

ازتو سر تیغ و جان فشانی از من

از صحبت عاشقان آگاه مرو

بگریز ز بند خویش و از راه مرو

خواهی که رموز عاشقی دریابی

زنهار به عقل خویش درچاه مرو

آنی که کمال پادشاهی داری

هر دولت سلطنت که خواهی داری

فتح و ظفر و نصرت و فرصت که تو راست

شک نیست که از فرّ الهی داری

در مطبخ دنیا تو همه دود خوری

تا کی تو غمان بود و نابود خوری

از مایه نخواهی که جوی کم گردد

مایه که خورد چون تو همه سود خوری

گر بشنوی ای یار بگویم خبری

عالم همه آدم است بگشا نظری

امروز یقین مسافر بحر و بر است

در ملک وجود هرکه دارد سفری

قطعه‌های شاهکار خیالی بخارایی

تو را خدای بحمدالله آن کرم داده ست

که منشی فلکت مدح می‌کند انشا

بقای عمر تو بادا که خود مدایح تو

همی‌کند کرمت بر سخنوران املا

قطعه‌های شاهکار خیالی بخارایی

چه گویم گردش گردون دون را

که خس را سر بر اوج آسمان برد

خردمندان و مردم زادگان را

ز بهر نانشان آب از رخان برد

خسیسی چند را داده ست توفیق

که ننگ آید مرا خود نامشان برد

ای وزیری که ملک و جاه تو را

از سماوات و ارض بیرون ارض

از زمانه شکایتی دارم

بر ضمیر تو کرد خواهم عرض

که در ایّام دولت تو، یکی

که دعای تو باشد او را فرض

نخورَد هیچ چیز الاّ غم

نکند هیچ کار الاّ قرض

مطلب مشابه: شعرهای زیبای امامی هروی (مجموعه‌ترین شعرهای این شاعر بزرگ ایرانی با عکس نوشته)

قصاید

ای زده کوس شهنشاهی بر ایوان قدم

هر دو عالم بر صفات هستیِ ذاتت علم

عاجز از درک کمالت عقل اصحاب خرد

قاصر از ذیل جلالت دست ارباب همم

از شراب رحمتت هر جرعه یی آب حیات

وز خرابات هوایت هر سفالی جام جم

انس و جان از جام شوقت سر به سرمست الست

بحر و کان از فیض جودت غرق دریای نعم

از عطایت قطره گوهر بسته در کام صدف

وز نهیبت خون دل افسرده در شاخ بقم

با نفاذ حکم توست از مهر و مه آویخته

روز و شب قندیل سیم و زر بر این نیلی خیم

آن جهانداری تو کز خلوت سرای حکمتت

دو سراپرده ست صبح و شام از نور و ظلم

بر در قصر جلالت پاسبانی بیش نیست

شهسوار مهر یعنی خسرو انجم حشم

تا به گرد نقطهٔ امرت به سر گردد فلک

راست چون پرگار کج رو کرده است از سر قدم

از سموم آتش قهر تو در صحرای چین

خون دل می جوشد اندر ناف آهو دم به دم

از پی تسخیر دلها بسته دست قدرتت

بر بیاض چهرهٔ خوبان ز مشگ چین رقم

دل ز تاب مهر روشن بهر آن شد صبح را

کز ره صدق و صفا زد در ره شوقت قدم

تا کم و بیش از حساب سال و مه روشن شود

می شود هر ماه قرص مه به امرت بیش و کم

از هواداری لطفت کار سرو باغ راست

وز تمنّای سجودت قامت محراب خم

کلک صنعت زان دهان دلبران را نقش بست

کز وجود آن توان واقف شد از سرّ عدم

دوستان و دشمنان را گاه تشریف و عتاب

لطف و قهرت می دهد خاصیّت تریاق و سم

گه عزیزی را به یکدم می کنی خوار و ذلیل

گاه خواری را همی سازی عزیز و محترم

بعد ازین ما و سرشک خون که فردا بر درت

بیدلان را آبرویی نیست جز اشک ندم

گرچه غمگین اند خاص و عام از خوف گناه

لیک چون لطف تو عام است از گنه کاری چه غم

پادشاها نیک و بد چون بندهٔ خاص تواند

بر گناه جمله بخشای و بر این آشفته هم

بر خیالی خطّ عفوی کش که او دیوانه‌ای‌ست

چون به دیوان حسابت نیست بر مجنون قلم

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا