اشعار حمید مصدق / گلچین اشعار عاشقانه و دل شکسته بی نظیر

سایت «تک‌متن» در این مطلب، گلچینی از زیباترین اشعار عاشقانه و دل‌شکسته‌ حمید مصدق را برای شما گردآوری کرده است؛ شاعر نام‌آشنایی که واژه‌هایش صادقانه، پر احساس و لبریز از غم‌های عاشقانه‌ است. حمید مصدق (۱۳۱۸ – ۱۳۷۷)، شاعر، نویسنده و حقوقدانی ایرانی بود که با شعر معروف “تو به من خندیدی و نمی‌دانستی…” در دل بسیاری از عاشقان جا باز کرد. سبک او در شعر نو، ساده‌نویس اما پر از عمق احساسی است؛ گاه با لحنی ملایم از دوست داشتن می‌گوید و گاه با زبانی آرام، از دلتنگی و شکستن. در این مجموعه، شما را به دنیای لطیف، گاه تلخ و همیشه دلنشین شعرهای حمید مصدق دعوت می‌کنیم؛ دنیایی که عشق، درد، خاطره و ناگفته‌های دل در آن نفس می‌کشند.

اشعار حمید مصدق / گلچین اشعار عاشقانه و دل شکسته بی نظیر

اشعار عاشقانه حمید مصدق

باز برمی‌گردم
و صدا می‌زنم:
آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد

تو به من خندیدی
و نمی‌دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز…
سال‌هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت؟!

مرا با سوز جان بگذار و بگذر
اسیر و ناتوان بگذار و بگذر
چو شمعی سوختم از آتش عشق
مرا آتش به جان بگذار و بگذر
دلی چون لاله بی داغ غمت نیست
بر این دل هم نشان بگذار و بگذر
مرا با یک جهان اندوه جانسوز
تو ای نامهربان بگذار و بگذر
دو چشمی را که مفتون رخت بود
کنون گوهرفشان بگذار و بگذر
در افتادم به گرداب غم عشق
مرا در این میان بگذار و بگذر
به او گفتم: حمید از هجر فرسود!
به من گفتا: جهان بگذار و بگذر

دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می‌آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می‌داد
و دستهای سپیدش را به آب می‌بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می‌دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده‌ها می‌خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می‌سوخت
و مهربانی را نثار من می‌کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال با من رفت
و در جنوب ترین جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی که…
– دگر کافی ست

خنده‌ها نه مقطع که آبشاری بود
و خنده؟
خنده نه قه قاه گریه‌واری بود
که چشمهای مرا در زلال اشک نشاند
و من به آن کسی کز انهدام درختان باغ می‌آمد
سلام می‌کردم
سلام مضطربم در هوا معلق ماند
و چشم‌های مرا در زلال اشک نشاند

طنین خنده من سقف خانه رابرداشت
کدام ترس تو را این چنین عجولانه
به دام بسته تسلیم تن فروغلتاند؟

گاهی چو آب هستم و گاهی چو آتشم
از این دوگانگی ست که بس درد می‌کشم
سویَم میا و روح پریشان من مخوان
اوراق کهنه‌ای ز کتابی مشوشم
پرهیز این زمان ز من ای نازینن که من
سر تا به پای شعله و پا تا سر آتشم
با پای خویش ز آتش عشق تو بگذرم
خویش آزمای خویشم و روح سیاوشم
دارد رواج سکه قلب هنر حمید
عیب من که کنون پاک و بی غشم

آسمان‌ها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه صبح تو را می‌بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه! از آن پاکتری
تو بهاری؟
نه
بهاران از توست
از تو می‌گیرد وام

مطالب مشابه: اشعار سهراب سپهری + گلچین اشعار دل نواز و عکس نوشته سهراب سپهری

اشعار حمید مصدق / گلچین اشعار عاشقانه و دل شکسته بی نظیر

گلچین اشعار حمید مصدق

وای
باران
باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله رابرداری
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطح برجسته ای از زندگی من هستی

بی تو در می یابم،
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است.
آرزو می کردم،
که تو خواننده شعرم باشی.
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی

هر بهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم
را ویرانه کنان می‌کاود

مطالب مشابه: اشعار شفیعی کدکنی {منتخب غزلیات و اشعار نو عاشقانه}

اشعار حمید مصدق / گلچین اشعار عاشقانه و دل شکسته بی نظیر

اشعار دل شکسته حمید مصدق

بی تو
می‌‌رفتم، می‌رفتم
تنها، تنها
و صبوری مرا
کوه تحسین می‌کرد…

دفتر عمر مرا٬
با وجود تو شکوهی دیگر٬
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من٬
زندگانی بخشی٬
یا بگیری از من٬
آنچه را می بخشی.

ای مهربانتر از من
با من
در دست‌های تو
آیا کدام رمز بشارت نهفته بود؟
کز من دریغ کردی
تنها تویی
مثل پرنده‌های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغ‌های محبت
مثل شکوفه‌های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس آیا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می‌کند؟

بی تو با تو
آن روز با تو بودم
امروز بی توام
آن روز که با تو بودم
بی تو بودم
امروز که بی توام با توام

ابر بارنده به دریا می‌گفت:
گر نبارم تو کجا دریایی؟
در دلش خنده‌کنان دریا گفت:
ابر بارنده
تو هم از مایی!

شب سردیست
و من با دل سرد
به خودم می‌گویم:
خبری نیست، بخواب!
باز هم خواب محبت دیدی!

افسوس می‌خورم
وقتی که خواهرم
در این دروغ‌زار پر از کرکس
فکر پرنده‌ای است
فکر پرنده‌ای که ز پرواز مانده است

چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو؟
بی تو مردم، مردم
گاه می‌اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می‌شنوی
روی تو را کاشکی می‌دیدم
شانه بالا زدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب!
عاقبت مرد؟
افسوس
کاشکی می‌دیدم
من به خود می‌گویم:
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟

در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

هرگز
من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی:
هرگز هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه این هرگز کشت

چه کسی می‌خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی

مطالب مشابه: اشعار عمیق حسین پناهی { شعرهایی سرشار از درد، سادگی}

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا