اشعار بیژن جلالی (گلچین اشعار زیبا و عاشقانه)

سایت «تک‌متن» در این مطلب، گلچینی از زیباترین و لطیف‌ترین اشعار بیژن جلالی را گردآوری کرده است؛ شاعر سکوت‌ها، آرامش‌ها و نگاه‌های بی‌واژه به زندگی. بیژن جلالی، از چهره‌های برجسته‌ی شعر معاصر ایران، با سبک خاص خود در شعر کوتاه، مفاهیم عاشقانه، فلسفی و درونی را با زبانی ساده اما عمیق بیان می‌کند. او شاعری‌ست که با کمترین واژه‌ها، بیشترین احساس را منتقل می‌کند. اگر به شعرهایی مینیمال، دل‌نشین و لبریز از تأمل و عشق علاقه دارید، این مجموعه‌ی ناب را از دست ندهید. شعرهای جلالی، گاه نجوا هستند، گاه سکوت، و گاه عاشقانه‌ای بی‌ادعا اما عمیق.

گلچین اشعار بیژن جلالی

آمده بودم
تا گلی بنشانم
یا درختی بکارم
ولی فصل بهار و خزان
گذشت
و دست های من از نوشتن نام
درخت و گل
فرسوده است

ما نیز می‌خواهیم
چون درختی باشیم
پا بر جا
و با دست‌های خود همواره
آسمان را نوازش کنیم
ولی زمین زیر پای ما
می لغزد
و آسمان
در دست‌های ما می‌شکند

تـن تـو چـون خـوشه ها
بـر دستـان من شکـفت
تـن تـو چـون گـیاه
در دست های مـن روئـید
و خـوشه کـرد و روشن شد
بـعد افـسرد
و تـاریک شد
ایـنک بـه یـاد تـو گـلهای غـروب
خـاموش و عـطر آگـین هستند

برای مردن راه آسانی می جویم
راه روز های بی پایان و شب های بی پایان
راه امید بی پایان
و نا امیدی بی پایان
راه انتظار ابدی
راه عشق جنون آمیز
راه آسانی برای مردن می جویم
راه روز مره
راه آسان زندگی

چـه خـوب بـود
اگـر بیـن مـن و تـو
نـه رودی بـود و نـه کـوهی
و نـه سایـه هیـچ نا امیـدی
و نـه هیـچ آفـتاب تـند سوزانی
بیـن مـا فـقط راهی بـود
همـوار
و صـاف
و روشن
که قـلبهای ما را بـهم می پیـوست
که تـن های ما را بـهم می پیـوست
ولی دیگر مرا امیـد رفـتنی به چنیـن راهی نیـست
گامهایـم از رفـتنـی در تاریکی
به ستـوه آمده اند
تنـم آرزوی فـرامـوشی را دارد
ولی هنـوز قلبـم چـون شمـعی
می سوزد
و من بـریـن کـوره راههای نا همـوار
به امیـد دیـدار تـو
روان هستـم

آرزویم
مردن در صدای تو بود
یا رفتن با صدایت
یا خاموش شدن در صدایت …

برف اندوه می بارد
تو می روی که باز نگردی
تا برف اندوه
جای پای تو را
سفید کند …

به خاطر تو
به جهان خواهم نگریست
به خاطر تو
از درختان میوه خواهم چید
به خاطر تو
راه خواهم رفت
و به خاطر تو
با مردمان سخن خواهم گفت
به خاطر تو
خودم را، دوست خواهم داشت

سایه‌ ی زنی همراه من است
که نشانی از همه‌ی زن‌ها دارد
و شاید آنگاه که
با تاریکی‌ها یکی شدم
این سایه‌
نورانی شود
و مرا در آغوش خود بپذیرد

از شب چیزی نمانده است
فقط خورشید است
و راه خورشید
و نام خورشید

مطلب مشابه: اشعار فروغ فرخزاد | مجموعه شعر گلچین شده احساسی فروغ

اشعار عاشقانه بیژن جلالی

آمده بودم
تا گلی بنشانم
یا درختی بکارم
ولی فصل بهار و خزان
گذشت
و دست‌های من
از نوشتن نام درخت و گل فرسوده است.

روزی خواهی آمد
روزی که دیگر امید دیدار ِ تو را ندارم
دستِ سایه ی مرا خواهی گرفت
سایه ی خاموش،
سایه‌ای که به هیچ خورشیدی احتیاج ندارد
با یکدیگر خواهیم رفت
روزی که دنیا جاده ی وسیعی شده
که به هیچ‌ جا نمی‌ انجامد…

برای سکوت
دست تکان می دهم
چون مسافریسوار بر کشتی
برای خداحافظی،
و دوباره او را به سوی خود
فرا می خوانم
برای گفتن
سلام…

سکوت کنیم
تا جهان را بدانیم
پیش از آنکه هوس گفتن
ما را در پرتگاه ندانستن
پرتاب کند

وقتی می گوئیم عشق
بر خود می لرزیم
زیرا عشق
گم کردنی است
نه پیدا کردنی

به تاریکی شب
خو گرفته‌ ام
و روز برایم زیاد

هستی و نیستی با هم هستند
و این دنیایی هستند
و اگر بنا باشد چیزی باقی باشد
از جنس دیگری است
حتما نوعی انقطاع هم هست
که تا ” هستیم” به معنای این دنیایی
نشان دو امر باقی را نمی توانیم درک کنیم

روشن
و زیاد شلوغ است!

    اگر کسی مرا خواست

    بگویید رفته باران‌ها را تماشا کند.

    و اگر اصرار کرد،

    بگویید برای دیدن طوفان‌ها

    رفته‌است!

    و اگر باز هم سماجت کرد،

    بگویید

    رفته‌است تا دیگر بازنگردد.

مطلب مشابه: اشعار عمیق حسین پناهی { شعرهایی سرشار از درد، سادگی}

اشعار با عکس از بیژن جلالی

همه انتظار می‌کشیم
پشت در مدرسه
پشت در اداره
پشت در کتابخانه
همه از یک در وارد می‌شویم
و از یک در خارج
و باز انتظار می‌کشیم
و پشت در امیدوار
ایستاده‌ایم

چشمهایم فرسوده شد
از نگریستن به آسمان
و دستم از فشردن خاک
و گامهایم ازدر نوردیدن باد
و روحم پراکنده شد
چون برگهای خزان
در پای آنجا نیست

ای مردم
آنچه را که یادگار دریاست
به دریا باز دهید
و آنچه را که از آسمان
در دل من مانده است
به آسمان بازگردانید
زمزمه جنگل
و صدای آبشارها را
به جنگل و آبشارها
برگردانید
و اگر ستاره‌ای
در دست‌های من مانده است
آن را به آسمان باز فرستید
و آنگاه تن مرا به زمین
باز دهید
و قلب مرا به سکوت و تاریکی
بسپارید
و سپس به آهستگی
از من دور شوید
تا هرگز از آمد و رفت شما
با خبر نباشم
خورشید را نیز
از جهان برگیرید
تا ما را از دست‌های خود
که از خزیدن در تاریکی
خون آلود شده‌اند
شرم نیاید
و چهره‌های پریده رنگ
و چشم‌های هراسانِ یکدیگر را
نبینیم

خاک راه را
بر گام خود
و آنچه را که می‌بینم
بر دیده‌ام
مقدّم می‌دانم
و در جهانی می‌گذرم
که بی من نیز هست
ولی اکنون
با من است

برگشته‌ایم
به همان جا که
بوده‌ایم
و زیر پایمان
همچنان خالیست
و کمی تنهاتر
شده‌ایم
و منظره کمی
خالی تر

پرنده ای گذشت
آیا بالش سفید بود
و کدام سو را تماشا می کرد
پرنده ای گذشت
که نامش را نمی دانم
و رنگش را ندیدم
شاید پرنده سعادت بود
که از آسمان پنجره می گذشت

گوییا پای زمان
پیچ خورده
و دمر افتاده است
و همچنان ساعت پنج ِ
عصر بیست و چهارم آبانِ
هزارو سیصد و هفتادو
پنج است

در این چرخش بی محابا
هر چیز نامی را می جوید
و لحظه ای از آب
گل، آسمان و گیاه می گوییم
و سپس همه چیز به سکوت
باز می گردد

شاید لیوان
از شکسته شدن
درد می کشد
و دیوار از خراب شدن
شاید تن ما نیز
از مردن رنج می کشد
بی آنکه دیگر بدانیم

مطلب مشابه: اشعار سهراب سپهری + گلچین اشعار دل نواز و عکس نوشته سهراب سپهری

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا