اشعار ایرج میرزا + گلچین غزلیات ، رباعیات و قصاید
سایت «تکمتن» در این مطلب، گلچینی از غزلیات، رباعیات و اشعار طنزآلود و اجتماعی ایرج میرزا را برای علاقهمندان به شعر فارسی گردآوری کرده است؛ شاعری جسور، زباندار و پیشرو که با بیانی صریح و گاه طنازانه، به دل جامعه و احساسات مردم نفوذ کرد.
ایرج میرزا (۱۲۵۱–۱۳۰۴ هجری شمسی)، فرزند غلامحسینمیرزا صدراعظم و نواده فتحعلیشاه قاجار بود. او تحصیلات خود را در تبریز و سپس در دارالفنون تهران به پایان رساند و با تسلط کامل بر زبان فارسی و فرانسه، از نخستین شاعران نوگرای ایران به شمار میرود. شعرهای ایرج گاه عاشقانه و لطیف، گاه اجتماعی و انتقادیاند، اما همیشه زبانی ساده، مستقیم و بیپرده دارند. او در کنار شاعری، کارمند دولت، مترجم و اهل فرهنگ بود و به خاطر صراحت کلامش، محبوب و در عین حال مورد نقدِ زمانه خود بود.
در این مجموعه، شما را به خواندن منتخب اشعار ایرج میرزا دعوت میکنیم؛ آثاری که با زبان دل سروده شدهاند و هنوز هم پس از سالها، خواندنی و تأثیرگذارند. چه در قالب غزل، چه رباعی، و چه اشعار طنزآمیز، ایرج میرزا شاعریست که حرف دل را بیواسطه به زبان میآورد.

رباعیات ایرج میرزا
دیدیم بسی چون تو درین عمر قلیل
کز کبر چو پشه بود در چشمش پیل
ریشش بدمید و شد گدای سر کوی
آری از ریش میشوند ابن سبیل
ایرج ز خراسان طلب غاز نمود
باب طمع و آز به من باز نمود
غافل بُوَد او که غاز با بوقلمون
چون دانه نبود پرواز نمود
ای آنکه سزد خوانم اگر شهبازت
طوطیست همی کلک شکر پردازت
چون صرفه نبردم از تو غازی همه عمر
هرگز ندهم بوقلمون و غازت
ای وعده تو تمام بوقلمونی
یادآر از آن وعده در بیرونی
از آن همه ثروت وکیل آبادت
یک غاز به من نمیدهی ای ک**ی
دیروز چه گُلهای جهان افروزی
امروز چه سرمای گلستان سوزی
آرندۀ بَرد و آفرینندۀ وَرد
روزی آن طور میپسندد روزی
اکنون که هوای ری به سر دارم و بس
ملبوس همین پوست به بردارم و بس
ز اسباب سفر که جمله مردم دارند
من بنده همین عزم سفر دارم و بس
اقوال پر از مکر و فسون تو چه شد
الطاف ز حد و عد برون تو چه شد
با آن همه وعده ها که بر من دادی
غاز تو چه شد بوقلمون تو چه شد
ای دوست به ذات حق تعالی سوگند
کز هجر تو ساعتی نیم من خرسند
وز یاد تو هیچگه تغافل نکنم
تا حشر اگر برند بندم از بند
هر وقت که دیدی غَضَبت رو آورد
از یک تا صد شماره کن ای سره مرد
در ضمن شماره عقلت آید سر جای
دیگر نکنی آنچه نمی باید کرد
آمد به چمن برف شگرف خنکی
در قور که دید همچو برف خنکی
ناگه ز دل غنچه برون آمد برف
چون از دهن ملیح حرف خنکی
حیفست که خُلفِ وعده آغاز کنی
با شعر مرا از سر خود باز کنی
با داشتن هزارها بوقلمون
از دادن یک بوقلمون ناز کنی
مطالب مشابه: گلچین اشعار عطار نیشابوری + غزلیات ، قصاید و ترجیعات

غزلیات ایرج میرزا
روزگار آسوده دارد مردم آزاده را
زحمتِ سِندان نمی آید در بگشاده را
از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق
چون کنم دور از خود این همزادۀ آزاده را
خوش نمی آید به گوشم جز حدیثِ کودکان
اصلاً اندر قلب تأثیریست حرفِ ساده را
من سر از بهرِ نثارِ مقدمت دارم به دوش
چند پنهان سازم امرِ پیشِ پا افتاده را
ای که امشب بادهای با ساده خوردی در وِثاق
نوشِ جانت باد من بیساده خوردم باده را
خان و مان بر دوش خواهی شد تو هم آخِر چو ما
رو خبر کن از من آن اسبابِ عیش آماده را
هر چه خواهد چرخ با من کج بتابد گو بتاب
من هم اینجا دارم آخِر آیةُ اللّه زاده را
خرِ عیسی است که از هر هنری باخبر است
هر خری را نتوان گفت که صاحب هنر است
خوشلب و خوشدهن و چابک و شیرینحرکات
کمخور و پردو و با تربیت و باربر است
خرِ عیسی را آن بیهنر انکار کند
که خود از جملۀ خرهای جهان بیخبراست
قصدِ راکب را بی هیچ نشان میداند
که کجا موقعِ مکثست و مقامِ گذر است
چون سوارش برِ مردم همه پیغمبر بود
او هم اندر برِ خرها همه پیغامبر است
مرو ای مردِ مسافر به سفر جز با او
که ترا در همه احوال رفیقِ سفر است
حال ممدوحین زین چامه بدان ای هشیار
که چو من مادح بر مدحِ خری مفتخر است
من بجز مدحتِ او مدحِ دگر خر نکنم
جز خرِ عیسی گور پدر هرچه خر است
مطالب مشابه: گلچین اشعار خیام؛ رباعیات زیبا و پرطرفدار

قمر آن نیست که عاشق بَرَد از یاد او را
یادش آن گُل که نه از کف ببَرَد باد او را
ملَکی بود قمر پیشِ خداوند عزیز
مرتعی بود فلک خرّم و آزاد او را
چون خدا خلقِ جهان کرد به این طرز و مثال
دقّتی کرد و پسندیده نیفتاد او را
دید چیزی که به دل چنگ زند در وی نیست
لاجرم دل ز قمر کند و فرستاد او را
حسن هم داد خدا بر وی ، حُسنِ عَجَبی
گرچه بس بود همان حسنِ خداداد او را
جمله اَطوارِ نِکوهیده از او باز گرفت
هرچه اخلاقِ نکو بود و بجا ، داد او را
گر به شمشاد و به سوسن گذرد اندر باغ
بپرستند همه سوسن و شمشاد او را
بلبل از رشکِ صدایِ او گلو پاره کند
ورنه بهر چه بُوَد این همه فریاد او را
ز یاران آن قَدر بد دیدهام کز یار میترسم
به بیکاری چنان خو کردهام کز کار میترسم
شاپوییها خطرناکند و ترسیدن از آن واجب
ولی با این خطرناکی من از دستار میترسم
نه از مار و نه از کژدم نه زین پیمانشکن مردم
از آن شاهنشهِ بیدینِ خلقآزار میترسم
نمیترسم نه از مار و نه از شیطان نه از جادو
غم خود را به یک سو هشته از غمخوار میترسم
چو بیاصرار کار از دست مردم برنمیآید
چه کار آید ز دست من که از اصرار میترسم
فراوان گفتنیها هست و باید گفتنش امّا
چه سازم دور دور دیگرست از دار میترسم
پیرم و آرزویِ وصلِ جوانان دارم
خانه ویران بود و حسرتِ مهمان دارم
عشق باقی به سر و مویِ سر از غصّه سپید
زیرِ خاکسترِ خود آتشِ پنهان دارم
کاش قیدِ پسران خواستمی پیش از وقت
من که اصرار به آزادیِ نسوان دارم
آفتِ جان کسان عشق بود یا پیری
چه کنم من که هم این دارم و هم آن دارم
همچو آن آهنِ از کوره برون آمده ام
که به سر پُتک و به زیر تنه سِندان دارم
نیست یک لحظه که از یادِ تو فارغ باشم
گرچه پیرم من و در حافظه نقصان دارم
عقل با حافظه در مرتبۀ قدر یکیست
لیک من حیرت ازین عادتِ انسان دارم
گرچه کس دم نزند هیچ ز بی عقلیِ خویش
از چه با ناز دهد شرح که نسیان دارم
جرم از غیر و عقوبت متوجّه بر من
حالِ سبّابۀ اشخاصِ پشیمان دارم
شعرِ بد گفتن و نسبت به رفیقان دادن
یادگاریست که از مردمِ طهران دارم
همه یارانِ خراسانِ من اهلند و ادیب
بی سبب نیست به سر عشقِ خراسان دارم
هر یکی از شعرا تابعِ یک شیطانیست
من درین مغزِ برآشفته دو شیطان دارم
تا بر سر است سایۀ شه زاده ایرجم
گویی مگر به تاج فریدون مُتَوَّجَم
ما هر دو شاه زاده و ما هر دو ایرجیم
اما چه ایرجی بود او ، من چه ایرجم!
با خلقتش چو خلقت خود می کنم قیاس
گیرد ز مادر و پدر خویشتن لجم
گفتم قتیلِ خنجرِ ابرویِ او شوم
آوخ که سازگار نشد طالعِ کجم
گفتم مُدَرَّجی که مگر شاهزاده ای…
…رج بسپُرَد به حافظه شعر مُدَرَّجم
به دست جام شراب و به گوش نغمۀ ساز
شبی خوشست خدایا دراز باد دراز !
چگونه کوته خواهم شبی که اندر وی
وصالِ دوست مهیّا و برگِ عشرت ساز
چگونه کوته خواهم شبی که سعدی گفت:
«که دوست را ننماید شبِ وِصال دراز»
شبی بُوَد که ازو گشت شامِ دولت روز
شبی بُوَد که ازو گشت صبحِ ملّت باز
شبی بُوَد که بتابید اندرو ماهی
که آفتاب نیارد شدن به او انباز
شبی است فرّخ و شهزاده نصرت الدّولهُ
نموده جشنی از عزّت و جلال جهاز
چگونه جشنی مانندِ جَنَّتِ موعود
ز چار جانب بگشوده بابِ نعمت و ناز
به وجد اندر هر سوی گلرخانِ چگل
به رقص اندر هرجای مهوشانِ طَراز
همه درخشد مانند نارِ ذاتِ وَقود
شرابِ گلگون اندر به سیمگون بِگماز
ز هر طرف شنوی نغمه های رود و سرود
به هر کجا نگری گونه های ساز و نواز
ز چرخ گوید ناهید از پی تبریک
خجسته بادا میلادِ شاهِ بنده نواز
مطالب مشابه: غزلیات حافظ؛ مجموعه زیباترین اشعار غزلیات حافظ شیرازی
طرب افسرده کند دل، چو ز حدّ در گذرد
آبِ حیوان بکُشَد نیز، چو از سر گذرد
من ازین زندگیِ یکنَهَج آزرده شدم
قند اگر هست نخواهم که مکرّر گذرد
گر همه دیدنِ یک سلسله مکروهات است
کاش این عمرِ گرانمایه سبکتر گذرد
تو از این خلعتِ هستی چه تفاخر داری؟
این لباسی است که بر پیکرِ هر خر گذرد
آه از آن روز که بی کسبِ هنر شام شود
وای از آن شام که بی مطرب و ساغر گذرد
لحظهای بیش نبود آنچه ز عمرِ تو گذشت
وآنچه باقیست به یک لحظهٔ دیگر گذرد
آنهمه شوکت و ناموسِ شهان آخِرِ کار
چند سطریست که بر صفحۀ دفتر گذرد
عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیک
آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد
ای وطن، زینهمه ابنایِ تو کس یافت نشد
که به راهِ تو نگویم ز سر، از زر گذرد
نه شریفالعلما بگذرد از سیم ِ سفید
نه رئیسالوزرا از زرِ احمر گذرد
گر به محشر هم از این جنس دوپا در کارند
وای از آن طرز مظالم که به محشر گذرد
ور یکی زان همه عمّال بُوَد ایرانی
گلهها بینِ خداوند و پیمبر گذرد
این همه نقش که بر صحنۀ گیتی پیداست
سینماییست که از دیدهٔ اختر گذرد
عَنقریب است که از عشقِ تو چون پیراهن
سینه را چاک کند ایرج و از سر گذرد
خواهم که دهم جان به تو میلِ دلم اینست
ترسم که پسندت نشود مشکلم اینست
پروا مکن از قتلِ من امروز که فردا
شرطست نگویم به کسی قاتلم اینست
منعم مکن از عشقِ بتان ناصِحِ مُشفِق
دیریست که خاصیّت آب و گلم اینست
رسوایِ جهان گشتم و بدنامِ خلایق
از عشق تو ای ترک پسر حاصلم اینست
هرگز نروم جایِ دگر از سرِ کویت
تا جان بود اندر تنِ من منزلم اینست
جز وصلِ رخِ دوست نخواهم ز خدا هیچ
در دهر اُمیدی که بُوَد در دلم اینست
از جودِ تو در عدلِ ولیعهد گریزم
کز جمله شهان پادشهِ عادلم اینست
مطالب مشابه: اشعار عمیق حسین پناهی { شعرهایی سرشار از درد، سادگی}

قصاید ایرج میرزا
خواب دیدم که خدا بال و پری داده مرا
در هوا قوّت سیر و سفری داده مرا
همچو شاهین به هوا جلوهکنان میگذرم
تیزرو بالی و تازنده پری داده مرا
هر کجا قصد کنم میرسم آنجا فیالفور
گویی از برق، طبیعت اثری داده مرا
نه تلگراف به گردم برسد نه تلفن
که خدا سرعت سیر دگری داده مرا
همه با چشم تحیّر نگرانند به من
بال و پر زیب و فر معتبری داده مرا
آنچنان بود که پنداشتم از این پر و بال
آسمان سلطنت مختصری داده مرا
جستم از خواب در اندیشه که تعبیرش چیست
از چه حق قوّهٔ فوقالبشری داده مرا
من که در هیچ زمین تخم نیفشاندم پار
تا کنم فرض که اینک ثمری داده مرا
ده ندارم که بگویم بفزود آب قنات
زن ندارم که بگویم پسری داده مرا
مادرم زنده نباشد که بگویم شو کرد
باز حق در سر پیری پدری داده مرا
بندگی هیچ نکردم به خدا تا گویم
که به پاداش خدا گنج زری داده مرا
عاقبت دانش من راه به تعبیر نبرد
گرچه در هر فن ایزد گهری داده مرا
صبح دیدم که به سورانم و فرمانفرمای
اسب باتربیت باهنری داده مرا
والی مشرق کز خدمت او بار خدای
طبع از دریا زایندهتری داده مرا
نقاب دارد و دل را به جلوه آب کند
نعوذباللّه اگر جلوه بی نقاب کند
فقیه شهر به رفعِ حجاب مایل نیست
چرا که هر چه کند حیله در حجاب کند
چو نیست ظاهرِ قرآن به وِفقِ خواهشِ او
رود به باطن و تفسیرِ ناصواب کند
از او دلیل نباید سؤال کرد که گرگ
به هر دلیل که شد برّه را مُجاب کند
کس این معمّا پرسید و من ندانستم
هر آن که حل کند آن را به من ثواب کند
به غیرِ ملت ایران کدام جانور است
که جفت خود را نادیده انتخاب کند؟
کجاست همت یک هَیأتی ز پَردِگیان
که مَرد وار ز رخ پرده را جَواب کند
نقاب بر رخ زن سدِّ بابِ معرفت است
کجاست دستِ حقیقت که فتحِ باب کند
بلی نقاب بُوَد کاین گروهِ مُفتی را
به نصفِ مردمِ ما مالِکُ الرِّقاب کند
به زهدِ گربه شبیه است زهدِ حضرتِ شیخ
نه بلکه گربه تَشَبّه به آن جَناب کند
اگر ز آب کمی دستِ گربه تر گردد
بسی تکاند و بر خُشکیَش شتاب کند
به احتیاط ز خود دستِ تر بگیرد دور
چو شیخِ شهر ز آلایش اجتناب کند
کسی که غافل از این جنس بود پندارد
که آب پنجۀ هر گربه را عذاب کند
ولی چو چشم حریصش فُتَد به ماهیِ حوض
ز سینه تا دُمِ خود را درونِ آب کند
ز من مترس که خانم تُرا خطاب کنم
ازو بترس که همشیره ات خطاب کند
به حیرتم ز که اسرار هیپنوتیسم آموخت
فقیهِ شهر که بیدار را به خواب کند
زنان مکه همه بی نقاب می گردند
بگو بتازد و آن خانه را خراب کند
به دست کس نرسد قرص ماه در دل آب
اگر چه طالبِ آن جهدِ بی حساب کند
تو نیز پردهٔ عصمت بپوش و رخ بفُروز
بهل که شیخِ دَغا عوعوِ کِلاب کند
به اعتدال ازین پرده مان رهایی نیست
مگر مساعدتی دستِ انقلاب کند
ز هم بدرّد این ابرهایِ تیرۀ شب
وِثاق و کوچه پر از ماه و آفتاب کند
بیضهام رنجور شد از بیضهات دور ای وزیر
پرسشی کن گاهگاه از حالِ رنجور ای وزیر
دیر گاهی شد که از احوالِ تخمم غافلی
این چنین غفلت بود از چون تویی دور ای وزیر
از همان روزی که شد با تو امورِ خارجه
بیضهام از نو ورم کردست پرزور ای وزیر
این نه آن خایه است کان را دیدهای در کودکی
در بزرگی گشته این اوقات مشهور ای وزیر
چون جراید را دو روز دیگر آزادی دهند
شرحِ آن را دید خواهی جمله مسطور ای وزیر
نسبتاً اندر درشتی دانۀ خرما شدست
بیضهای کو بود چون یک حبِّ انگور ای وزیر
عاقبت چشمِ بدِ مردم بدو آسیب زد
گرچه بود از چشمها پیوسته مستور ای وزیر
پاک وافوری شدم از بس که گفتند این و آن
بهر تسکینِ وَجَع خوبست وافور ای وزیر
برندارم یک قدم از ترسِ جان بیبیضهبند
گشتهام در دستِ تخمِ خویش مقهور ای وزیر
آنچنان حسّاس شد تخمم که زحمت میبَرَد
از طنینِ پشّهای چون نیشِ زنبور ای وزیر
پی به دردِ من نخواهی برد با این حرفها
تا نگردد بیضهات با بیضهام جور ای وزیر
رحم کرد ایزد که یک تخمم چنین رنجور گشت
هردو گر میشد شدی نور عَلیٰ نور ای وزیر
خایۀ بیچاره را این زحمت از کیرست و بس
جمله آتشها بود از گور این کور ای وزیر
کیر کافرکیش یک شب اختیار از من ربود
خورده بودم کاش آن شب حَبِّ کافور ای وزیر
کون صافی بود لیکن میکرب سوزاک داشت
همچو زهری کو بود در جام بُّلور ای وزیر
لَذّتی گر بود یا نه حالی آن لَذّت گذشت
زحمتش باقیست با من تا لبِ گور ای وزیر
هر سَحَر دارم امید آنکه دیگر چرک نیست
چون فشارم کلّۀ کیرم شوم بور ای وزیر
بس که دَستور آمد و انواعِ مرهمها گذاشت
رید بر تخم من بیچاره دَستور ای وزیر
زین جسارتها که کردم عذر من پذرُفته دار
شاعرم من شاعران باشند معذور ای وزیر
مطالب مشابه: گلچینی از اشعار فردوسی؛ تک بیتی و دو بیتی های ناب در باب زندگی